معجزه ی کریپتو

گاهی حس میکنم تئو یا همون خدا یا کائنات یا هر کوفتی چیز ببخشید هر اسمی که داره ایشون نباید به خاطر من خودشو به زحمت بندازه و معجزه کنه

معجزه چیه؟
اینه که ادم یه رمزارز یا کریپتو کارنسی به اسم سولانا رو دقیقا یک سال و هفت ماه پیش پنجاه تاش رو بخره دو هزار دلار یا به عبارتی هر کدوم 40 دلار و بهش دست نزنه و هیچ کاری باهاش نداشته باشه

بعد دو ماه پیش بخواد باهاش ترید کنه و بفروشه 20 دلار تا بعدش بتونه بخره 19 و نیم دلار که بعدش یه دونه بهشون اضافه کنه اما بعدش یه دفعه بشه 30 دلار و بعد اون ادمه با خودش بگه اوه اوه داره میره بالا و بعد روی 30 دلار بخره و اینجوری اون پنجاه تا تنبدیل بشه به 35 تا!

در عوض اگه همینجوری بره بالا از ضرر درمیاد و میره توی سود

اما بعدش نمیره بالا و میاد روی همون 20 دلار!

خلاصه همینجوری روی بیست و هیژده نوزده پرسه میزنه و ادم میگه خوب عیب نداره میفروشم و بعد پائین تر میخرم تا اون 15 تا ضرر رو جبران کنم

ولی اون سفارش فروشی که میذاره 3 روز همونجوری می مونه و قیمتا تغییری نمیکنه که بتونه بفروشه و بعد از سه روز یه دفعه روی 21 میرسه و همه شون فروش میرن اما بعدش نمیاد روی 20 که بشه فروختشون و سود ازشون گرفت بلکه میره روی 60 و بعدش هم 115 دلار! زیبا نیست؟! اگه این معجزه نیست پس چیه؟

خلاصه میخواستم بگم

ای تئوی بزرگ راضی به معجزه نیستم واسه خاطر به گا دادن من کافیه یه کم صبر کنی من خود به خود خودمو به فنا میدم نیازی به این همه معجزه های پشت سر هم نبود

والا

راستی این لینک خرید و فروش سولانا و بقیه هست در صرافی نوبیتکس که اگه مثل من عن شانس نیستید و تا حالا هم خرید و فروش کریپتو نداشتید از این صرافی بخرید چون حداقل کلاهبردار نیستن و اگه به فنا برید خودتون کردید و اینا پولتونو نمیخورن

https://nobitex.ir/signup/?refcode=9431325

چه کسی دیوث است؟

داستان واقعی:
بچه پنج ساله جلو اکورایوم واستاده با ماهیا اروم داره حرف میزنه
میرن نزدیک ببین چی میگه
به ماهیا میگفته هم شماها دیوثید هم من🤦

تولید محتوا

ه کانال تلگرامی هست اسمش وب آموزه
صاحاب این یه یاروئه که قبلا هکر بوده اسمش جرجندیه بعد این دیگه خیلی ساله هکر نیست عوضش میاد کلاهبردارا رو معرفی میکنه

کلاهبردارا خیلی توی ایران زیادن همه شون هم مثل هم هستن و میگن پول بدید سود میدیم مردم کسخل هم میرن پولشون رو میدن که سود بگیرن بعد اول سود میدن ولی بعدش دیگه نه سود میدن نه پول و میپیچن با پولا میرن

خلاصه این جرجندی یه مطلب گذاشته بود که هر کسی دلش میخواد بیاد مطالب کانال رو بریزه توی سایت وب آموز و ماهی 4 میلیون هم پول میدیم!! خخ 4 تومن اخه؟ بیا من بهت 4 تومن دستی میدم تو فقط کاراتو ادامه بده مردم کسمغزو بهشون هشدار بده

اهان یه چیزی با این حقوق بالاش تاکید هم کرده بود حتما باید سابقه ی نویسندگی و تولید محتوی داشته باشه
منم گفتم پیام بدم بعدم واسه سابقه نویسندگی اینجا رو معرفی کنم
بعد تا رفتم پیام بدم دیدم پست رو حذف کرده یعنی حتما اونی میخواسته 4 تومن بهش بده براش سایتو اپدیت کنه رو پیدا کرده

بعد که اومدم اینجا سر زدم دیدم دیروز 1 بازدید داشته پریروز هم یکی و امروز و امشب 21 بازدید داشته
خیلی حال داد 21 بازدید بعد از هزار سال ننوشتن خیلی حس خوبی داد دمتون گرم که میاید میخونید

نون و شیر

این روزها خواب های عجیبی میبینم
میشه حدس زد به خاطر وضعیت جامعه و نگرانی که همه مون داریم

 

چند شب پیش خواب دیدم دارم توی خیابون راه میرم و گوشی توی دستمه و هر چی باهاش ور میرم صفحه ش روشن نمیشه یا وقتی روشن میشه چند ثانیه بیشتر نمی مونه و یه جورعجیبیه و فوری هم باز صفحه ش خاموش میشه

 

همینجوری که داشتم با گوشیه ور میرفتم توی بالای دست چشم که گوشیو نگه داشته بودم احساس سوزش شدید کردم و نگاه کردم دیدم یه جوون لاغر قد کوتاهی داشت و شبیه معتادا و کارتن خوابا بود و نوک یه چاقو رو فرو کرده بود توی دستم وهمینجوری که نوک چاقوش توی دستم بود داشت کنارم راه می اومد بعد گفت گوشیتو بده

گفتم گوشیمو کار دارم کل اطلاعاتم توشه  پول نقد همراهم هست اونو بردار
گفت چقدره گفتم هشتصد تومن همه ش هم پنجاه تومنیه

 

گفت باشه بده و بعد چاقوشو از توی دستم اورد بیرون
منم کیفم رو دراوردم و پولا رو دادم بعد که پولا رو گرفت دوباره با چاقوش اومد سمت من گفت خوب حالا گوشیتو هم بده!
گفتم برو عقب بچه جون چاقو هم که داری اینه که بیای جلو میزنمت بعد اگه لت و پار شدی تقصیر خودته ها

 

حمله کرد منم سعی کردم با پا عقب نگهش دارم چاقوش دستش رو جر داد و دستش خون اومد بعدم فرار کرد

یه نفر که داشت نگاه میکرد اونم مثل معتادا بود گفت بیا بریم دستتو با الکل ضدعفونی کنم ماها معتادیم! اینه که چاقوش کثیف بود و اگه ضدعفونی نکنی زخمت عفونی میشه!
گفتم نه خودم درستش میکنم

 

گفت نه ببین تو خیلی مردی با اینکه میتونستی پولاتو هم ازش بگیری نگرفتی و گذاشتی بره توی گوشیت هم فیلم و عکسای انقلاب بود اینه من هواتو دارم بیا بریم زخمتو الکل بزنیم

 

بعد به گوشیم نگاه کردم دیدم داره اهنگ برای شروین رو پخش میکنه بعد تا یه کم نگاهش کردم باز صفحه ش رفت
به اطراف نگاه کردم خونه ها همه خالی بود همه چی مثل شهر ارواح بود هیچ کس نبود تعداد خونه هایی که پرده داشت از هر سی چهل تا اپارتمان یکی دو واحد بود که پنجره ها پرده داشت و بهش می اومد توش ادم باشه

 

به اون پسره که میگفت بیا الکل بزنم بدستت گفتم اینجا تهرانه؟
گفت اره تهرانه ایران نبودی این چند سال؟ چون گوشی داری گوشیت هم شارژ داره معلومه ایران نبودی
گفتم این چند سال؟! مگه الان چه سالیه؟
گفت 1410
گفتم یا خدا عجب وضعی! ببینم اخوندا هنوز هستن؟
گفت نه مثل قبل متمرکز نیستن ولی کم و بیش هستن ما هر روز یه چند تایی حکومتی شناسایی میکنیم و میکشیم! اصلا سر همینکه سالهای اول مجبور بودیم شب بیدار باشیم معتاد شدیم!
خلاصه خیلی حالم گرفته شده بود که من این سالا کجا بودم چرا الان یه دفعه اینجام چرا همه چی ترکیده

 

بعد یه گروه چند نفره اومدن مثل همین پسره معتاد مانند همه شون قمه داشتن به اونی میگفت بیا بریم دستتو الکل بزنم گفتن این فلانی رو زده؟ بعدم منو نشون دادن
گفت تقصیر خودش بود این بهش پول داد اون پولو گرفت میخواست گوشیشو بگیره اینم زدش بچه خوبیه توی گوشیش عکس وفیلم انقلاب داره فلانی دستشو با چاقو زد ببریم الکل بزنیم
بعد گفتن خوب بیا بریم دستتو الکل بزنیم منم دیدم اینا زیادن قمه هم که دارن، ظاهرن هم واقعا قصدشون کمکه باشون رفتم

 

بعد توی خونه شون پنجره ها به جای شیشه نایلون زده بودن همه جا ریخته پاش و کثیف کلی ادم خوابیده بودن روی زمین اصلا یه وضعیت افتضاحی
بعد خلاصه الکل اوردن ریختن روی دستم و گفتن همینجا بخواب اگه کسیو نداری
گفتم نه باید برم خانومم نگرانم میشه میخوام بهش زنگ بزنم گوشیه بازی دراورده

بعد یه هو همه شون با تعجب و چشمای باز نگاهم کردن گفتن زنگ بزنی؟! با گوشی؟!
گفتم اره دیگه اگه بشه
بعد باز نگاهم کردن یه کم مکث کردن گفتن داداش درست میشه همه چی درست میشه حالا یه کم بمون استراحت کن بعدن برو
بعدم یه جوری سر تکون میدادن و توی نگاهشون دلسوزی بود که فهمیدم فکر میکنن من دیوونه م از این مدل دیوونه ها که همه خانواده شون رو از دست میدن ولی قبول نمیکنن و همیشه دنبال اونا میگردن

گفتم نه دمتون گرم. من میرم بالاخره پیدا میکنم راه خونه رو

 

بعدم اومدم بیرون توی راه پله ها بودم یادم اومد کوله پشتیم رو جا گذاشتم
برگشتم کوله رو بردارم طبقه رو اشتباهی رفتم یه واحد دیگه رو زدم یه دختره با موهای فرفری مشکی بلند اومد دم در گفتم ببخشید اینجا یه سری پسر جوون بودن اشتباه اومدم؟

 

گفت اره اونا دو سه  طبقه بالاترن باشون چیکار داری؟
گفتم کوله م رو جا گذاشتم میخواستم برم بردارم
گفت یه دقیقه وایستا بعد رفت و با یه لیوان بزرگ شیر و یه نون عجیب که انگار خودش پخته بود برگشت
منم اول گفتم نه مرسی گرسنه نیستم بعد دیدم نه اینو اگه نخوردم بهش برمیخوره خوردم و تشکر کردم بعد گفت کوله ت رو برداشتی کجا میری؟
گفتم میرم خونه م سمت غرب م بعدم اسم محله مون رو گفتم
تا اسم محله مون رو گفتم اینم اول چشماش گرد شد بعد زد زیر گریه بلند بلند و با گریه داد میزد خدا خدا خدا بعدم رفت توی خونه و درو بست

 

فهمیدم انگار محلمه مون مثل هیروشیما و ناکازاکی بعد از بمب اتم با خاک یکسان شده! و هر کسی بگه میرم اونجا از نظر اینا دیوونه س و گفتم حتما یه عالمه ادم هستن که اینجوری دیوونه و سرگردونن که اینا اصلا شک نمیکنن که شاید من دارم راست میگم و پیش خودشون میگن وای یه بدبخت دیگه!

خلاصه رفتم کوله رو برداشتم و رفتم توی خیابون هایی که مثل شهر ارواح بود و هیچ کدوم خیابونا و میدونا برام اشنا نبود و نمیدونستم چجوری خونه م رو پیدا کنم…..

 

از خواب که بیدار شدم به این فکر میکردم که اگه اعتصابای سراسری و طولانی مدت شکل نگیره اگه مردم مبارزه مدنی نکنن اگه پولو از بانک نکشن بیرون اگه هیچکاری نکنن و اگه این حکومت لجن بچه کش اسیرکش حرومزاده باقی بمونه شاید 1410 واقعا اینجوری بشه

رخداد در گذشته شروع شده و تا اینده ادامه دارد….


یادمه یه وبلاگی بود اسمش بود اتوبوس نوشت

البته فکر نکنم به سن شما قد بده!
خلاصه بعدن شد تاکسی نوشت

منم اون زمانا وبلاگ دیگه ای داشتم پر بازدید و پرمشتری اما خوب بعدن ترجیح دادم کنج عزلت بگزینم و زیاد زر نزنم

خلاصه همون زمانا که زیادی زر میزدم یه روز این دوست اتوبوس – تاکسی نوشت گفت حاجی من یه کافه زدم توی جردن خیابون اسفندیار بیاید اونجا حضوری ببینیم شما کج و کوله ها چه شکلی هستید منم با توجه به نسبت معکوسی که بین نوشتن و قیافه هست گفتم اوکی احتمالا این موجود که نوشته های جذابی داره از چهره ی زشتی برخورداره و حالا وقت هست برم ببینمش خلاصه کلی با تاخیر رفتم دیدن این رفیق وبلاگی و دیدم نه خیر این دفعه استثنا پیش اومده و ایشون خانومی دراز قدر با چهره ای بسیار زیبا دقیقا مثل نوشته های وبلاگی شون بودن خلاصه چند وقتی اونجا رو پاتوق کردیم و بعد نمیدونم سر چی بهشون گیر دادن و جمع کردن

جالبه که امشب دیدم دویچه وله یه ویدیو گذاشته از ایشون و مثل اون زمانها جالب و مفید خطاب به اغا و رفقا در اخر ویدیو گفت:

شما نمانده اید بدرود ای خرقه پوشان تبه کار

گروه تلگرامی

چند ساعت پیش داشتیم توی یه گروه تلگرامی در مورد یه پادکست صحبت میکردیم
پادکستی که خودش در مورد یه کتاب توضیح میداد و اسم کتاب بود: فلسفه ی سکوت در هیاهوی زمانه
خلاصه کلی بحث کردیم توی گروه که دنیا نسبیه و همه چیز عجیبه و خیلی چیزای دیگه
بعد یه نفر که خیلی با من مخالف بود و اونسر طیف بود گفت خیلی پراکنده گویی نکنیم حرف اخرت رو خیلی کوتاه بگو
من در جواب چیزی نگفتم چون قبلش خیلی حرف زده بودم و اگه قرار بود کسی منظورمو بگیره همون حرفایی که زده بودم زیاد هم بود
اما این ایده ی بدون پراکنده گویی و حرف اخر برام جالب بود این بود که اومدم اینو به شما بگم که
تجربه ی من از این سالهای زندگیم تا الان بهم میگه:
تا الان هر کسی هر چی گفته کلش مفته! شک کنیم به همه ی دانسته هامون همه ی اگاهی هامون که کل اگاهی های ما و دیگران فیل شناسی در تاریکی بوده.

کریپتو!

یه گروه تلگرامی عضوم که در مورد کریپتو کارنسی ها مطلب میذاره
5 شنبه یعنی دیروز برای چندمین بار خودشون و اولین بار من یه قرار دورهمی گذاشته بودن
نظرات افراد فوق جالب بود واقعا!
خدایی من اعتماد به سقف اینا رو داشتم با یه مگس کش بیت رهبری رو فتح میکردم

یه دختر خانم از نظر جثه کوچولو توی جلسه بود که واقعا خیلی کوچولو بود مثلا تو مایه های فلرتیشیا توی کارتون گالیور! فکر کنم یک وبیست نهایتا یک و پنجاه قد داشت من درک نمیکردم که چرا همه دوستان با قدهای دکل و خورده ای متری شون میخوان مخ اینو بزنن! بعد از اینکه دورهمی تموم شد البته کامل درک کردم که علت چیه! طرف با پورشه اومده بود.

همه چی به کنار این تفکر گله ای برام جالب بود تقریبا همه شون فکر میکردن چون بیشتر از بقیه راجع به کریپتو کارنسی ها میدوننن پس میلیاردهای اینده هستن!

همه به نوبت توضیح میدادن از کی وارد بازار کریپتو شدن و چقدر سود یا ضرر دادن

نوبت منکه شد گفتم دوستان من از سال 2015 وارد این بازار شدم و برخلاف همه ی شما نه تنها سود نکردم بلکه به تومن حدود یک میلیارد از سود و سرمایه و به دلار حدود 20 هزار دلار ضرر کردم همه شون یه جوری داشتن نگاه میکردن که داداش کوتاه بیا!

خلاصه که این دورهمی بیشتر از اینکه اطلاعاتم رو در مورد کریپتوکارنسی ها بالا ببره در مورد ادمها و نوع نگاهشون به خودشون به دنیا و بقیه ادمها بالا بره

اگر علاقه مند به خرید و فروش بیت کوین تتر اتریوم وکلن کریپتو کارنسی ها هستید من از صرافی نوبیتکس استفاده میکنم و هم از نظر فنی هم از نظر منصف بودن کارشون خوبه
https://nobitex.ir/signup/?refcode=9431325

داغان

یادمه یه درسی داشتیم در مورد موتورهای دی سی
اینجوری بود که موتور نباید دائم وصل باشه و استفاده باید لحظه ای باشه
بعد نوشته بود در صورت وصل دائم سرعت موتور تا حدی بالا میرود که موتور داغان شود!

این خیلی جالب بود برامون و هر کسی ادم بی شعوری بود میگفتیم این یارو داغانه!

حالا چند روز پیش یکی از بچه های قدیم اومده منو توی اینستاگرام پیدا کرده بعد پیام داده بود خوبی؟ من فلانی هستم از روی بچه ها که فالوت کرده بودن پیدات کردم

منم فالوش کردم و یه کم گپ زدیم راجع به وضعیت فعلیش که اوکی هست و اینا و چه خبر و چیزای معمولی گفتیم

حالا این چند روز مطالبی که برام توی دایرکت میفرسته واقعا روی اعصابم بود تا امروز که…..

اون روز یه چیزی فرستاده که خامنه ای خوبه و به امریکا باج نمیده حالا اونی داره زر میزنه اینا رو میگه کیه؟! یه ادمی به اسم امید دانا که ما توی بالاترین بهش میگفتیم امید نادان یه ادم فوق داغان بود

الان رفته اونور کروات زده بعد میگه خامنه ای خوبه به امریکا باج نمیده بعد ملت هم اینو شر میکنن واقعا چی میشه که اینجوری میشه من درک نمیکنم

خلاصه همه ش از این مطالب چرت و پرت که رئیسی خوبه خامنه ای خوبه همه جای دنیا ظلم هشت و از این گلواژه ها

یه چیز دیگه هم امروز فرستاد که بله چشم شیطان و هرم فراماسونری و کل زندگی ما رو از قبل اینا همه چیزشو نوشتن و ما عروسکهای اینا هستیم و کلی توهم توطئه دیگه یه مطلب هم از این یارو رائفی پور فرستاده بود

بهش پیام دادم فلانی چت شده؟گاو شدی مگه؟همون یه ذره مغزی که داشتی رو هم گویا گذاشتی زمین دیگه نه؟ این عن و گها چیه میفرستی برای من؟

بعد هیچی نگفت چند تا علامت این یارو که دهنش بسته س فرستاد واسم 😐😐😐

منم براش نوشتم 😍🥰❤️ خوب اوکی اصلاح میکنم منابع اطلاعاتیت رو عوض کن مثلا اگه فقط تلوزیون جمهوری اسلامی میبینی یا مثلا فقط شبکه من و تو میبینی اخبار رو از اینترنت هم پیگیری کن خلاصه ببخشید پاچه تو گرفتم

بعدش به خودم گفتم خوب اسگول تو هم یه مدت منابع اطلاعاتیت یه جور باشه گاو میشی دیگه چرا اینو اذیت کردی با چه ذوقی داشت باهات معاشرت میکرد کارت خیلی داغان بود برو خجالت بکش

Identity

یادمه توی یکی از کلاسهای زبان معلم پای تخته نوشته بود تو کی هستی؟
و از نفر اول سمت چپ که من بودم شروع کرد

منم اسمم رو گفتم

گفت نگفتم اسمتو بگو پرسیدم تو کی هستی؟

گفتم انسانم!

گفت چه جور انسانی؟

گفتم یه دونه معمولیش!

گفت یه غیرمهمش؟

گفتم اره یه غیرمهمش!

گفت یه مهمش داوطلب بشه و خودشو معرفی کنه

یه خانومی داوطلب شد و گفت من یه مادرم!

گفت افرین یه مهم دیگه هم خودشو معرفی میکنه؟

یه خانم دیگه گفت من یه پرستارم

گفت افرین یه مهم دیگه

خلاصه هر کسی یه چیزی میگفت زن ایرانی مرد مهندس زن مسلمان پدر مهربان و غیره

و معلم گفت خوب این میشه هویت Identity و همه ی ما یه چیزی داریم که اون برامون مهمه و خودمونو با اون تعریف میکنیم شغل خانواده پول شهرت یا هر چیزی

خلاصه بعد از اینکه تایم کلاس تموم شد من از کلاس بیرون نرفتم ونشسته بودم چون منتظر بودم یکی از بچه های ساعت بعد بیاد خلاصه معلم اومد سمت من به فارسی گفت خوبی؟

گفتم مرسی خوبم کلاس خوب و فعال بود

گفت ناراحت که نشدی؟

گفتم نه چرا باید ناراحت بشم؟!

گفت خوب اخه چیزایی که راجع به هویت گفتم میتونست برات سوئ تفاهم برانگیز باشه!

گفتم اهان از اون نظر! خوب برای کسی که بخواد هویت های ساختگی رو باور کنه این حرفا میتونه یه حس منفی ایجاد کنه ولی من خیلی وقته با خودم کنار اومدم و همین انسان بودن رو اگه بتونم انجامش بدم برام کافیه!

بعد یه کم جا خورد و ماست مالی کرد موضوع رو!

خلاصه بعدن که به این هویت فکر کردم دیدم چقدر این هویته میتونه نابود کننده باشه

مثلا یه جوان هیتلری در زمان المان نازی رو در نظر بگیرید به نظر من به غیر از قدرت کلمات و موارد تاثیر گذاری که همه ی جامعه شناسا بهش اشاره کردن یکی از مواردی که یه ادم معمولی رو تبدیل به یه جوان هیتلری کرده همین هویته.

هویتی که یه جوان هیتلری میگیره اونو از یه ادم معمولی تبدیل میکنه به یه ادم غیر معمولی به یه جوان هیتلری!

یه وطنپرست هم همینه یا یه نژادپرست یا یه داعشی یا یه بسیجی یا یه فمینیست پشم زیربغلی یا هر کسی که میره زیر یه پرچمی چه نوع ایدولوژیک و دینی چه هر مدلی و هرکسی که هر تعریف اضافه ای برای خودش دست و پا میکنه اونم شاید همینه

و اینا همه منو یاد این بیت مینداره که اوهوی انسانک حواست باشه که:

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

 

ظرف میوه!

یه کلاس میرفتم در مورد استارت اپ های موفق و ناموفق و راه اندازی کار انلاین و اینا بود

اونی که درس میداد خیلی جوون بود ولی اطلاعات خوبی داشت و کلن کلاس مفیدی بود

خلاصه اطلاعاتی که راجع به کار و کار انلاین و اینا داشت یه طرف داستان زندگی خودش یه طرف

تعریف کرد که 6 سال مثل سگ جون میکنده و همه ش کار میکرده تا بتونه پول دربیاره و خودش رو بکشه بالا

کارش هم این بوده اموزشگاه زده بوده و درس میداده کامپیوتر و وبدیزاین و اینا

یه سری سایت هم داشته با اونا هم پول درمیاورده و بعد یه سری جاها هم مشاوره میداده پول میگرفته خلاصه شبانه روزی کار میکرده

بعد از 6 سال میتونه یه اپارتمان 60 متری بخره توی شادمان و یه پرشیا هم داشته

بعد میگفت همون موقع ها با خانومش اشنا شده که توی همون موسسه کلاس سئو می اومده

اینجوری میشه که از دختره خوشش میاد و به منشی اموزشگاه میگه بهش بگو که من خوشم اومده اگه تو هم اوکی هستی قرار بذاریم رسمیش کنیم که بتونیم بیشتر اشنا بشیم و اینده ی مشترک و اینا

بعد دختره هم قبول میکنه و خلاصه یه مدت نامزد بودن بعد ازدواج میکنن

بعد میگفت من تا قبل از اشنایی با خانومم اینجوری بودم که همه چیو فقط برای خودم میخواستم

بعدش دیدم خانومم همه چیو برای بقیه میخواد اخرش برای خودش

بعد میگفت خانومم خیلی اخلاقای خاصی داره که به نظرم عجیبن مثلا خانومش یه لباس از خارج خریده بوده که نپوشیده بعد تولد یه خانومی بوده که دوستشون بوده و دعوتشون کرده بوده

بعد این به خانومش گفته خوب اون لباس رو از خارج خریدیم خوشت نیومد اونو خیلی شیک کادو کنیم بدیم بهش نو هم هست مارکش هم نکندی کلی هم گرونه خیلی خوشحال میشه

خانومش گفته نه من اونو دوست ندارم ادم باید یه چیزی که خیلی دوست داره هدیه بده نه چیزی که خودش دوست نداره!

 

خلاصه تعریف میکرد میگفت اولا خیلی باهاش میجنگیدم اما یه چیزایی دیدم که منم یواش یواش شبیه خانومم شدم دیگران رو دیدم و فقط به خودم فکر نکردم و بعد از دو سه سال خواستم اون واحدمو با یه واحد دیگه که توی اون مدت دو سه سال یه جای دیگه خریده بودم بفروشم و یه واحد بزرگتر بخرم

بعد اونا رو گذاشته بوده برای فروش پدر خانومش اینو برمیداره میبره توی شهرک غرب که محل پدرخانومش اینا بوده میگه ببین این خونه ده ساله خالیه بیا اینو بخر!
این میگه من کلن اون دو تا واحدو بفروشم هر چی دارم ندارم هم بفروشم باز میتونم یه اپارتمان بزرگتر همون سمتا بخرم این خونه ویلایی چند برابر پولی که من دارم ارزش داره

بعد پدر زنه میگه نه بریم با طرف صحبت کنیم قیمت بگیریم چون من دیدم این چند ساله خالی افتاده قیمت گرفتن که ضرری نداره فوقش میبینیم به پول تو نمیخوره

بعد میرن بنگاها سر میزنن خلاصه یارو رو پیدا میکنن قرار میذارن اون بهش میگه چقدر پول داری؟

این اقای مدرس ما میگه من پولم به اینجا نمیخوره من دو تا واحد دارم گذاشتم برای فروش کلش میشه انقدر
یارو میگه اره به پولت اصلا نمیخوره 5 میلیارد کم داری
بعد که از بنگاه میرن بیرون یه جا تنها نگهش میداره میگه به بقیه میگه من یه کم با ایشون خصوصی حرف بزنم بعد بهش میگه متاهلی؟

میگه اره متاهلم

میگه از زندگیت راضی هستی؟

میگه اره خیلی خدا رو شکر میکنم خیلی راضی هستم من بهترین زن دنیا رو دارم زنم مثل یه فرشته س که خدا برام فرستاده از وقتی زنم اومده توی زندگیم تازه فهمیدم دنیا دست کیه

بعد یارو بهش میگه اره میدونم تو خودشی همونی هستی من دنبالش میگشتم بیا بریم خونه رو قولنامه کنیم

این میگه من 5 میلیارد کم دارم یادت رفت؟

میگه 5 میلیارد هم تخفیف به خاطر بهترین زن دنیا!

خلاصه این اقای مدرس ما در ادامه میگفت نه تنها باورم نمیشد بلکه تا وقتی این خونه سند زده نشد من فکر میکردم این کلاهبرداری چیزیه! ولی کلاهبرداری نبود و سند هم زده شده بود و حالا داشتن اونجا زندگی میکردن

میگفت من به این نتیجه رسیدم فرصت های اقتصادی زندگی مثل ظرف میوه س که صاحبخونه بهت تعارف میکنه اگه بذاری توی بشقاب نفر کناریت ظرف همونجا هست باز برای یکی دیگه میوه برداری بازم ظرف هست تا وقتی برای خودت میوه برنداری ظرف همونجا هست میگفت من تا اخر عمرم هم کار میکردم نمیتونستم این خونه رو داشته باشم ولی از وقتی روش زندگیم عوض شد این اتفاقا توی زندگیم افتاد و میگفت خیلی خدا رو شکر میکنم که اون موقعی خودخواه عوضی بودم پولدار نشدم چون همون پول زیاد باعث گه تر شدنم میشد

خیلی حرفاش جالب بود اما من با خودم گفتم کاش منم پولدار بشم تازه من اصلا خونه ویلایی شهرک غرب نمیخوام فقط این اقا یا خانم کائنات بهم سفرای خفن جایزه بده برم دور دنیا رو بگردم!!
بعد گفتم نکنه پولدار بشم گه تر بشم؟! نکنه چون گه تر شدم پولدار نشدم نکنه چون پولدار نیستم کمتر گه ترم؟ نکنه…

خلاصه دارم این معادلات پیچیده رو توی ذهنم حل میکنم 🙂

 

 

 

Generation gap

اون زمانی کلاس زبان میرفتم یکی از بچه ها بود به اسم امیر علی فکر کنم بیست و یکی دو سالشه و کامپیوتر میخونه و چند بار ازم یه سری سوال در مورد شبکه پرسیده بود و از نظر فنی که براش توضیح دادم خیلی سریع همه چیو متوجه شد و کلن بچه ی خنگی به نظر نمیومد

خلاصه همون موقع ها یه روز اومد به من گفت اون دختره هست اینجوریه اونجوریه با شماها میگرده،اینو از کجا میشناسین و جریانش چیه؟

گفتم اهان مریمو میگی،همکلاسی بودیم یه چند ترم نیومد حالا عقب تر از ما افتاده و توی یه کلاس نیستیم

گفت من خیلی ازش خوشم میاد چجوری مخشو بزنم؟

گفتم خوب برو بهش بگو ازش خوشت میاد دعوتش کن شام برید بیرون

بعد زد زیر خنده هرهرهر

بعد که خنده هاش تموم شد گفت منظوری نداشتم ببخشید اصلن بیخیال خودم یه فکری میکنم!

منم تعجب کرده بودم که خوب مگه کجای حرف من خنده دار بود.

خلاصه گذشت و دیگه من ازشون خبر ندارم ولی با مریم و چند تا دیگه از بچه ها توی یه گروه هستیم که بیشتر در مورد زبانه و چیزای مربوط به زبانو میذاریم

چند وقت پیش این امیر علی دوباره اومد توی تلگرام گفت منو اد میکنی توی اون گروهه که مریم هست؟

ادش کردم و بعد چند روز دوباره توی تلگرام میگه تو هنوز محل کاره ت میدون هفت تیره؟

گفتم نه چطور؟

گفت کی وقت داری بیام یه ده دقیقه وقتتو بگیرمو ..

خلاصه یه روز هماهنگ کردیم اومد و من فکر کردم لابد میخواد راجع به درسش و شبکه سوال کنه

بعد از احوال پرسیو و صحبت راجع به کلاس زبان و اینا میگه فلانی به نظرت من چجوری مخ مریمو توی تلگرام بزنم؟

گفتم نمیدونم!

گفت خوب بگو دیگه من بی تجربه م و توی مسائل دخترا هیچی حالیم نیست

گفتم منم بدتر از تو،خوبه خودت میبینی همیشه تنهام،بعدش هم من فکر کردم راجع به شبکه سوال داری و الان من کلی کار دارم

بعد یه کم ناراحت شد گفت خوب سریع بگو من میرم!

گفتم خوب باهاش حرف کلاسو بزن و بگو چند ترم نیومدم و کلاس بی مزه شده و از این چیزا بعدم بگو شما چرا نمیای و همینجوری صحبت کن و یه چند روز همینجوری ادامه بده بعد یواش یواش که گوشی اومد دستش بهش بگو

تا گفتم گوشی اومد دستش گفت یعنی چی گوشی اومد دستش؟!

گفتم خوب یعنی یه کم متوجه شد که تو ازش خوشت میاد!

گفت عجب من تا حالا نشنیده بودم،خوب پس وقتی گوشی اومد دستش یواش یواش تبلتو بدم دستش!

بعد هم نیششو باز کرده!

گفتم اره بعدش هم نمکدونو بده دستش!

گفت نه جدی! بگو بعدش چیکار کنم

گفتم هیچی دیگه بعدش بهش بگو میشه بیشتر آشنا بشیم و اینا دیگه

گفت چند روز طول میکشه به نظرت؟

گفتم من نمیدونم ممکنه همون اول کلی بهت سیگنال بده ممکنه معمولی رفتار کنه ممکنه سگ بازی دربیاره..هر جوری اون رفتار کرد تو هم طبق همون برو جلو دیگه

گفت باشه مرسی حالا بهت خبر میدم

بعد همون شب توی تلگرام متن چتشونو فرستاده بود که ببین خوب پیش رفتم؟

خوندم میبینم دختره همش یه کلمه یه کلمه جواب داده و سعی کرده بپیچونش اینم هی طرح داده میخواید من برم به فلانی و فلانی بگم کلاسو تشکیل بدیم میخوای من فلان کارو کنم

خلاصه دختره آخرش گفته بود هر جور مایلید من خیلی دیرم شده خدانگهدار

بعدش هم باز این گفته بود باشه پس هماهنگ میکنیم و بهتون خبر میدم و یه عالمه چیز دیگه که دختره رفته بود و جواب نداده بود دیگه!

بعد اخرش گفته بود خدانگهدار و کلی استیکر گل و یونجه و این چیزا واسه دختره فرستاده بود!

به نظرتون طبق توصیه ی من عمل کرده نه؟!

 

 

 

 

خانم عینکی!

مبایلم زنگ خورد و شماره غریبه بود

جواب دادم یه خانومی بود که خودش رو معرفی کرد و فامیلیش هم آشنا نبود و گفت که ده سال قبل براش کامپیوتر جمع کرده بودم

گفتم من برای آشناها کامپیوتر جمع میکنم و شما رو یادم نمیاد

گفت از اقوام همسر مهندس فلانی هستم،یادتونه منو معرفی کرده بود به شما

خلاصه یادم اومد که این کی بوده ولی شاخ دراوردم که هنوز شماره منو نگه داشته بعد از اینهمه سال

بهش گفتم من الان چند ساله غرب تهرانم و به شما خیلی دورم اگه براتون مقدوره همون محل خودتون ببرید خدمات کامپیوتری

گفت نه من عکس و فایل خصوصی دارم اگه لطف کنید خودتون انجام بدین ممنون میشم و این حرفا و نهایتا هم گفت شما یه تایمی رو بگید من میارم

گفتم باشه فردا میتونید حدود ساعت 8 شب؟

گفت باشه و ادرس رو گفتم و نوشت و تشکر کرد

بعد زنگ زدم به دوستم که فقط سالی یکی دوبار باهم تلفنی صحبت میکنیم و روابطمون در همین حد تلفن وفیسبوک و ایناست و بعد از سلام و احوال پرسی گفتم فلانی یادته ده دوارده سال پیش دختر خاله یا دختر دایی زنت رو معرفی کردی براش کامپیوتر جمع کردم فاملیش این بود

گفت اوه اوه ببین اگه زنگ زد جوابش رو نده و الانم قطع کن من یه جایی هستم نمیتونم صحبت کنم و بهت زنگ میزنم توضیح میدم.

تعجب زده قطع کردم حالا مگه زنگ میزنه منم کنجکاو شدم ببینم چی بوده جریان،اینم که هیچ خبری ازش نیست

خلاص اس ام اس زد بیا روی تلگرام بهت بگم

نوشت: ببین این دختر دایی زنمه ولی ما سالهاست هیچ رابطه ای باهاشون نداریم و متاسفانه این دختره روانیه یه هو وسط خیابون جیغ میزنه همه رو دور خودش جمع میکنه!

نوشتم: واسه چی؟

نوشت: روانی شده من نمیدونم چرا،من فقط میدونم روانیه و تو هم جوابش رو نده اگه زنگ زد

نوشتم: بابا چرند نگو خیلی مودب بود بعدش هم قرار شد فردا کامپیوترش رو بیاره من بهش ادرس دادم

نوشت:وای وای عجب وضعی! کاش ادرس نمیدادی!خوب بهش زنگ بزن بگو من دارم میرم سفر نیاره و دیگه هم جوابش رو نده

نوشتم: من قول دادم نمیشه که! روانی یا هر چی! نمیتونم بهش اینو بگم فوری میفهمه دارم میپیچونمش،من روم نمیشه همچینکاری کنم

نوشت:بابا این روانیه کامله میفهمی یه روانیه واقعی،ببین این دختره اصلن ابرو نداره!

من که اینو خوندم فکر کردم لابد از بس دیونه س برداشته ابروهاش رو با تیغ زده و یه کم گرخیدم بعد با خودم گفتم خوب ابرو نداشته باشه منکه نمیخوام باهاش دوست بشم میخوام کامپیوترش رو درست کنم!

نوشتم یعنی مخصوصی ابروهاش رو زده یا اینکه ریخته ابروهاش؟

نوشت نه بابا جون میگم آبرو نداره،ابرو داره ولی آبرو و حیا نداره!فهمیدی؟ آبرو آبرو

من دیگه ترکیده بودم از خنده و همزمان گیر داده بودم به خودم و به خودم غر میزدم خاک توی سرت که ابرو برات مهمتره از آبرو!!!!

بعد که این چالش درونی و خود درگیری با خودم سر ابرو و آبرو تموم شد براش نوشتم باشه ببینم چیکار میکنم سعی میکنم بپیچونمش و بعدش هم تشکر و خدافظی و اینا

بعدش یه کم فکر کردم،پیش خودم گفتم هر چقدرم روانی باشه من باهاش درست رفتار میکنم اونم متقابلن درست رفتار میکنه و همه چی به خوبی تموم میشه میره و من نمیتونم بزنم زیر حرفم و اونو بپیچونم خیلی کار زشتیه و اگه روانی نباشه هم با این کار روانی میشه!

فرداش که اومد ظاهرش مثل همون قبلن که دیده بودمش بود و خیلی ساده بود اصلن آرایش نداشت عینک داشت و لباساش هم خیلی ساده بود ماشینش یه ال نود سفید بود که خیلی هم خوب و حرفه ای پارکش کرد و رفتارش خیلی مودب و یه کمی خجالتی بود و نسبت به ده دوازده سال پیش که دیده بودمش فرق زیادی نکرده بود

اما من به خاطر چیزایی که شنیده بودم تا زمانی کارای کامپیوترش تموم شه خیلی مراقب بودم که یه وقت مشکلی پیش نیاد و دائم در حالت گرخیدگی بودم که مبادا یه وقت یه چیزی نگم یا کاری نکنم که دیوونه بازی دربیاره!

بعدش هم که داشت میرفت بازم کلی تشکر کرد و هیچ کار عجیب غریبی نکرد

موقع رفتن گفتم راستی از آقای فلانی چه خبر؟!

مخصوصی پرسیدم ببینم بد میگه یا نه!

گفت من خیلی با اقوام معاشرت نمیکنم ولی دورا دور خبرشون رو دارم خوبن و حتی خبر دارم مهندس فلانی رئیس شده توی شرکتی که بود و چند بار هم توی برنامه های تلوزیون اومده و صحبت کرده…

گفت میخوای شمارش رو بدم بهتون؟

گفتم نه از طریق فیسبوک باهاش در ارتباطم و بله خبر دارم رئیس شده و اینا.

 

خلاصه من نفهمیدم چرا دوست سابقم انقدر اصرار داشت این بیچاره روانیه و اینهمه ازش بد گفت درحالیکه این بیچاره هیچ چیز بدی راجع به اون نگفت.

تجربه ی جالبی بود که از روی حرف کسی دیگران رو قضاوت نکنم و البته این ماجرا باعث شد کمی هم خودم رو شناختم!

آموخته!

بچه که بودم یه گربه توی حیاط خونه مون بود که تقریبا هر روز باقی مونده غذا یا آشغال گوشت و مرغ رو بهش میدادم

این گربه یاد گرفته بود می‌پرید روی دستگیره در و آویزون دستگیره میشد و در رو باز میکرد و می اومد توی خونه!

مثلن وقتی سردش بود یا وقتی بازیش میگرفت یا وقتی گرسنه بود

یه بار که مادربزرگم خونه ی ما بود گربه پرید در رو باز کرد و اومد توی خونه،مادر بزرگم که خیلی تعجب کرده بود گفت وای وای این گربه آموخته شده!

گفتم یعنی چی آموخته؟!

گفت یعنی خوب فهمیده چیکار کنه!

امروز رفته بودم پارک نزدیک خونه راه برم و هوای بعد از بارون رو تنفس کنم و یه کم حال کنم واسه خودم!

خلاصه پارک شلوغ بود و داشتم میرفتم یه دختربچه حدود پنج شیش ساله هم با مادرش نزدیک گلها واستاد و شروع کرد به بو کرد یه گل رز،مادرش بهش گفت النا گل رو نکنی ها گل هم جون داره اگه بکنیش پژمرده میشه میمیره،دخترک گفت دارم بوش میکنم چقدر بوش خوبه بعد هم در یک حرکت سریع گل رو کند!

مادرش داد زد چرا کندیش؟مگه نگفتم نکن گل رو؟

بعد روبروی مادرش یک زانوش رو خم کرد و اون یکی زانوش رو گذاشت روی زمین(درست مثل فیلمها موقع خواستگاری)بعد با دو تا دست گل رو گرفت جلوی مادرش و گفت تقدیم با عشق!

مادرش خندید و یه چیزی گفت که من نشنیدم ولی اون عصبانیت یه ثانیه پیشش تبدیل شد به شادی و لبخند

شاید هنوز داشت میگفت نباید گل رو میکندی شایدم داشت میگفت از فیلم فلان یاد گرفتی یا هر حرف دیگه ای

یاد مادربزرگم افتادم که میگفت این گربه آموخته شده!

 

 

پونزی زار!

با دوستم و زنش رفتیم پیتزا خوردیم موقع برگشتنی صورت حساب رو نگاه کردم به دوستم میگم ببین نوشابه شده هزار و پونصد تومن! من ارزونترین نوشابه ای که خودم خریدم و خوردم پونزی زار بود(poonze zaar)

میگه اره با پن زار هم الوچه مشمایی میخریدم اصلن خیلی چیزا پونزی زار بود مثلن کولوچه پفک یام یام بعد داشت فکر میکرد زنش گفت پونزی چیه؟!

گفتم پونزی زار دیگه!

میگه خوب چیه؟ یه رقمه؟

میگم اره بابا یعنی یه تومن و پن زار یعنی پونزده ریال!!یه یه تومنی و یه پن زاری میشه پونزی زار!!

میگه اهان خوب اخه میگی پونزی بگو پونزده زار!

میگم خوب بابا همه میگفتن پونزی زار مثل نون که نمیگیم نان!

دوستم میگه حواست هست مثل باباهامون شدیم! ببین این رقما حتی تلفظش هم واسه اینا سخته!!

کلیشه

بعد از خیلی وقت رفته بودم فیسبوک دیدم یکی از اشناها یه نامه که با دست نوشته شده بود رو گذاشته بود روی وال فیسبوکش

جریان نامه این بود که یه خانومه نوشته بود:بدبختم شوهرم به خاطر ناراحتی قلبی و اعصاب خونه نشین شده منم به خاطر مشکلات مالی و بقیه مشکلات ضعیف شدم دیگه نمیتونم کار کنم پول هم قرض کردیم نتونستیم بدیم صاحب خونه هم میخواد بندازمون بیرون و افتادم خونه با دو تا بچه یکی دو ماهه یکی دوازده ساله خلاصه وضیعتمون بده داریم میمیریم و اینا بعدش هم نوشته بود تو رو خدا تو رو قران هر کسی میخواد کمک کنه زنگ بزنه برای چیزای دیگه قسم میدم زنگ نزنید!

ته نامه هم که شماره تلفن بود این دوستم که نامه رو گذاشته بود ته نامه رو مخصوصی پاک کرده بود که شماره دیده نشه!

بهش زنگ زدم این جریانش چیه و چرا شماره ش رو پاک کردی؟!

گفت این یه خانومه س توی قم زندگی میکنه منم الان پشت فرمونم توی جاده قم هستم دارم میرم پیداش کنم،گفت حالا اگه پیداش کنم توی فیس بوک و تلگرام مینویسم

گفتم خوب چرا شماره ش رو پاک کردی گفت اخه مردم بهش زنگ میزنن اذیتش میکنن میگن بیا صیغه شو بهت پول بدیم و این حرفا.

حالم گرفته شد

خلاصه اون روز تا شب چند بار فیسبوکش رو چک کردم بعدش دیدم چند تا عکس گذاشته از چرخ خیاطی و چند تا مدارک و یه بچه نوزاد و نوشته بود:

و امروز رفتم تا این خانواده را پیدا کنم
در شهر قم
و وقتی یافتمشان دیدم که مادر خانواده راست نوشته بود و حتی کمتر از انچه در آن گیر افتاده بود
در دست نزول خواری که برای درمان شوهرش از او پول گرفته بود و بجای 3 میلیون تومان اکنون از او 4.200 می خواست و تهدید کرده بود که سفته هایش را اجرا میگذارد و دهها درد دیگر و دیگر
به لطف خدا 9 ساعت طول کشید تا گره هایش یکی یکی باز شد
و در پایان یک چرخ خباطی برای انکه در خرج روزانه نمانند برایشان خریداری کردیم

گزارش کارهای امروز
یکصد هزار تومان مایحتاج ، میوه ، شیرینی
300 هزار تومان نقد واریز در کارت مادر خانواده
دو جفت کفش (کتانی و زنانه ) برای مادر و دختر 95 هزار تومان
یک چرخ خیاطی ژاپنی 920 هزار تومان
تسویه حساب با نزول خور گرامی 4 میلیون و دویست هزار تومان
جمع کل حدودا 5 میلیون و ششصد هزار تومان

❤️🌹😊

 

خلاصه من کلی خوشحال شدم اینو خوندم از اون طرف داشتم به این فکر میکردم که بعضی ادما چقدر داغونن

مثلن اونایی زنگ زدن به این زنه بدبخت گفتن بیا صیغه شو

یا اون نزول خوره که از این بدبخت هم میخواسته سود بگیره و تهدیدش میکرده که سفته هات رو میذارم اجرا و این چیزا

خلاصه داشتم به این نزول خوره فکر میکردم!

گفتم حتما یه ادم خیلی چاق قد کوتاه با ته ریش و حدود 55 الی 60 ساله از اینایی که ظاهرشون مذهبیه

بعد رفتم عکس نامه تسویه حساب با نزول خوره رو بزرگ کردم ببینم اسمش چی بوده بعد با خودم میگفتم اسمش یا محمده یا حسینه یا عبدالحسینه یا حسنه بعد همینجور داشتم اسم حدس میزدم اسم طرف رو دیدم نوشته بود:تسویه حساب کامل با خانم ثریر فلان انجام گردید!

بله طرف زن بود!

اسمش هم ثریر یا ثریه بود!

بعد کلی خندیدم که چقدر مطمئن نزول خور رو توی ذهنم تصور کرده بودم حتی داشتم یواش یواش توی ذهنم زن و بچه هاش رو هم تصور میکردم!!!

بدون خشونت!

یه کلاس روانشناسی اسم نوشته بودم اسمش مدیریت خشم بود

اونی که درس میداد یه زنه بود کلن مخ رو گذاشته بود زمین

یعنی خودش شدیدن لازم داشت بره پیش یکی دوا درمون بشه

رفتم پیش مدیر اونجا گفتم یه بار بیا سرکلاس یه ارزیابی کن،من تصورم یه کلاس با بیس مشخص بر پایه علم روانشناسی بود اما اصلن با چنین چیزی مواجه نشدم

گفت خوب با چی مواجه شدی؟

گفتم خودت بیا ببین!

گفت خوب حالا میگی چیکار کنیم؟!

گفتم هیچی پولم رو پس بدین یا ندین به هر حال این کلاس بدردم نمیخوره

گفت خوب بیا برو کلاس ارتباط بدون خشونت زبان زندگی اگه خوشت نیومد پولت رو پس میدیم

این کلاسه برعکس اون یکی و برعکس اسمش خیلی خوب بود

یعنی هم مطالبش خوب بود هم اونی که درس میداد خیلی خوب انتقال میداد

کلن کاربردی بود

بعد از این کلاسه من دارم سعی میکنم روش هام رو عوض کنم

اون روز توی کیفم یه دوهزار تومنی بود تا عابر بانک هم راه زیاد بود گفتم خوب رسیدم خونه میرم پول میگیرم

یه ماشین نگه داشت گفتم فلان جا هیچی نگفت سرش رو تکون داد که یعنی آره

یه پیرمرد چاق حدود شصت ساله با یه پراید داغون شکم گنده قیافه اخمو ریش داشت همش هم خودش رو میخاروند

همینکه سوار شدم گفتم سلام خسته نباشید بازم هیچی نگفت اخماش رو کرد توی هم ریشاش رو خاروند

دوباره مسیر رو گفتم بازم چیزی نگفت و فقط سرش رو به علامت مثبت تکون داد

توی اتوبان یه دفعه رفت سمت راست رفت کنار که بره توی خروجی و مسیرش رو عوض کنه

گفتم آقا کجا؟‍! منکه دوبار گفتم فلان جا شما کجا داری میری؟

گفت گفتم که جنت اباد میرم!

گفتم شما اصلن حرف نزدی فقط سرت رو تکون دادی من دوبار گفتم فلان جا شما سرت رو تکون دادی بعدش حتی سلام کردم گفتم خسته نباشی بعد شما بازم جواب ندادی حالا میگی گفتی جنت آباد؟! شما اصلن حرف نزدی که بگی جنت اباد یا هر جا

گفت چرا من دوبار گفتم جنت آباد میرما بعدشم از اونجایی تو واستاده بودی که اصلن اونجا نمیبرن!

منم گفتم نگه دار و پیاده شدم بعد میخواستم در ماشین رو یه جوری ببندم که شاسی ماشین جا بخوره بعد به خودم گفتم ااا مگه قرار نبود خشونت کلامی و عملی ممنوع باشه!

بعد هیچی نگفتم دوتومنی رو دادم و پیاده شدم

حالا توی اوتوبان من چیکار کنم بی پول؟!

بعد داشتم توی کیفم رو نگاه میکردم یکی بوق زد نگاه کردم دیدم یه پژو 206 فکر کردم شاید میخواد ادرس بپرسه

گفتم بله؟یه پیرمرده بود با ظاهر مذهبی گفت مستقیم میرم بیا بالا فعلن اینجا جای واستادن نیست میزنن بهت

بعدم که سوار شدم گفت چرا اینجا پیاده شدی؟ بهش گفتم اره یارو پیرمرده اینجوری کرد

گفت چیزی بهش نگفتی؟

گفتم نه دارم سعی میکنم اگه به پست ادمای ناجور خوردم چیزی نگم کاری هم نکنم!

گفت اگه بتونی که خوبه!بعدش هم گفت من پول نمیگیرم هر موقعی کسی رو ببینم یه جایی باشه که کسی نگه نمیداره سوار میکنم چه توی زمستون چه توی تابستون!

گفتم خدا خیرت بده!

از شانس خوب من مسیرش جوری بود تا سر کوچه باهاش اومدم

این جریان خیلی برام جالب بود که یه دقیقه هم نشده بود من از ماشین اون یارو پیاده شدم و این منو سوار کرد،میگم شاید همه چیزا و همه کارای ما و چیزایی که پیش میاد بهمدیگه ربط داره.

زندگی برای بعضیا تخمی تر از اونیه که قرار بوده باشه

یادتون باشه اینجا یه مطلب گفته بودم راجع به یکی از دوستای دوران قدیم

ایشون یه گروه داره توی وایبر که منم هر چند وقت یه بار اد میکنه

آدمهای این گروه خیلی جالب و خاصن

یه سری توی کار مسابقه ی موتور و ماشین هستن که عمدتا جوونن

بعد یه سری بازاری و کلن مغازه دار از مایه دار گرفته تا معمولی و اونا همه سنی توشون هست

دخترایی که توی گروه هستن سه چهار تاشون معمولین بقیه شون یه عالمه عمل زیبایی انجام دادن و خیلی تابلو هستن

یه بار ازش پرسیدم چرا ده دوازده تا از دخترای گروه این شکلی تابلو و داف مانند هستن؟

گفت اینا جنده ن ولی جنده معمولی نه ها از این گرونا! واسه خارجیا و میلیاردرا اما توی گروه کسی پولی کاری نمیکنه مخشون رو بزنی همه جوره مجانی هستن باهات!

گفتم خوب شد گفتی! خوب مخ خدا رو هم بزنی همه جوره مجانی هست باهات!!

خلاصه من دیگه حواسم رو جمع کردم یه موقع مثلن چیزی نگم به اینا

آخه یه بار یکیشون مطلب گذاشت چرند مطلق بود منم بهش گفتم اینا سرس و منبع نداره و درست نیست

اونم هیچی نگفت

کلن بعد از اینکه گفت اینا اینمدلی هستن کنجکاو شدم همیشه میرفتم توی گروه وقتی مطلب نمیذاشتن و حرف میزدن میخوندم ببینم با چه لحنی صحبت میکنن

یه بار یه پسره مغازه دار بود نمیدونم چی شد گیر داد به یکی از این دوستان

اولش زیاد بد نبود بعد یه دفعه دختره بهش گفت برو بابا با این فیست(Face)

اونم گفت تو با فیسم چیکار داری تو … رو میخوای که من دارم و خلاصه هی این پسره حرفای چرند میزد و بار این دختره میکرد اونم فقط میگفت آره بابا تو خوبی!

آره تو راست میگی!

هر سه چهار تا چرندی که پسره میگفت اون یه بار میگفت آره بابا توخوبی!

اخرش هم که پسره دیگه همش فحش میداد و میگفت جنده دوزاری و فلان اون گفت تو خوبی بابا با اون فیس تخمیت!

یعنی من از خنده مرده بودم

اون داشت از عصبانیت میترکید و تند تند فحش میداد این به شیوه خیلی خسته هرازگاهی میگفت تو خوبی!

این طرز برخوردش برام خیلی جالب بود

 

گذشت تا چند روز پیش این تست ای کیو رو گذاشته بودن توی گروه

http://www.arealme.com/iq/fa

البته شاید تستش استاندارد نبود اما شما هم خودتون امتحان کنید خیلی چالش برانگیز و خفن بود جوری که چهل دقیقه طول کشید تا تمومش کنم و کلن نفهمیدم این چهل دقیقه چجوری گذشت فکر کردم مثلن فوقش یه ربع شده باشه،وقتی جوابا رو پیدا میکردم انگار خفن ترین معمای جهان رو حل کرده باشم خیلی بهم حال میداد و بعدش هم که تموم شد مثل ادمی که تب داشته باشه صورتم و کله م حسابی داغ شده بود و نصفه شبی کلن خواب از سرم پرید

اهان توی گروه کل انداخته بودن هر کی زد پرینت اسکیرین بگیره بذاره ببینیم پرچم پسرا بالاست یا دخترا

دو تا پسر گذاشته بودن و دو تا دختر و دیگه هیچ کس نذاشته بود

پسرا شده بودن 110 و 120  دو تا دخترا شده بودن 110 و 130

من زدم شد 170 و گذاشتم توی گروه که مثلن پرچم پسرا بره بالا!!!

iq

 

فرداش آنلاین شدم نگاه کردم دیدم همون دختره که اون روز،اون پسره پاچش رو گرفته بود و این خیلی خسته جوابش رو میداد اون دختره شده بود 160

و توی پی وی واسه من زده بود «از من باهوش تری آفرین»

زندگی به طرز تخمی و بی رحمی برای بعضیا ناجور تر از اونیه که قرار بوده باشه

 

 

 

 

 

محمدرضا رحیمی

هیچی بابا، من بودم، خاوری بود، بابک ز، سعیدقصاب، صد و هفتاد هشتاد تا نماینده مجلس آره و اینا خیلی بودیم، مموت آقامون هم بود

-«محمود؟! کدوم محمود؟»

مموت میمون دیگه بابا رییس جمبور بود، میشناسیش؟ آره؟ از ما نه, ازاونا آره، که بریم اختلاس. تو نمیری به موت قسم اصن ما تو نخش نبودیم، آره نه گاز دنده دم بانک مرکزی اومدیم پایین، یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پایین دلار و یورو جور شد سر خزانه نشسته بودیم داشتیم می‌خوردیم. سه هزار میلیارد رو کشیدیم بالا، به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم، دوازده هزار میلیارد رو کشیدیم بالا به سلامتی بابک، پاتیل پاتیل شدیم؛ هزارمیلیارد رو اومدیم بریم بالا سعید مرتضوی نامرد ساقی شد. گفت بریم بالا، مام رفتیم بالا. گفت به سلامتی تک خوراش؛ تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم؛ این روزنامه نه اون سایت اومدم مصاحبه  دیدم کسی نیست همه جیم شدن، پریدم تو اوتول اومدم دمه دادگستری اومدم پایین دیدم یه قاضیه هیکل میزونیه, این جوریه, یه اتهام زد بهم گیج و منگ شدم، گفتم هته ته! من خط قرمز مموتم، ده سال حبس گذاشت تو پروندم، گفتم نامرداش؛تهش آقا سیدعلی وساطتت کرد ده سال رو کرد پنج تا،آقا رفتیم حبس، دو روز گذشته بود نگذشته بود چشام باز کردم دیدم مرخصی ام، حالا ما به همه گفتیم حبس کشیده ایم، شمام بگید حبسه، آره،خوبیت نداره. واردی که!

متن بالا رو از اینجا برداشتم

https://plus.google.com/104400841639436523842/posts/7HtqCPheHjb

 

اون وقت ها!

کیا ریسک میکنن کیا از ریسک دوری میکنن چرا ریسک میکنن اونایی ریسک نمیکنن ترسو هستن یا عاقل و از این حرفا

ریسک و ریسک پذیری موضوع درس بود

استاد میپرسید تا حالا تو زندگیت ریسک کردی

سعی داشت هم راجع به ریسک حرف بزنیم و هم Have you ever رو تمرین کنیم

نوبت منکه شد گفتم آره و الکی گفتم یه چیزی خریدم بعدن گرون شد فروختم

بعد همه گفتن خوب اینکه ریسک نیست!

گفتم خوب همین بوده حالا ریسک بوده یا نه نمیدونم!

چرا راستشو نگفتم؟لابد فکر میکردم اگه بگم فکر میکنن میخوام خودنمایی کنم یا اصلن دارم دروغ میگم

کلاس سوم دبستان بودم نزدیک مدرسمون یه رودخونه بود

اردیبهشت بود یا خرداد یادم نیست ولی بعد از عید بود و بهار

هر روز با دوستم میرفتیم رودخونه اونجا کنار رودخونه یه فضای خیلی زیادی بود که بهش میگفتیم برکه! بعضی جاهاش عمقش یه کم از قدمون بیشتر بود ولی آبش سرعت نداشت زلال و شفاف بود و توش پر بچه ماهی و بچه قورباغه بود

همه لباسام به غیر از شرتم رو درمی اوردم و شنا میکردم و بعدش که برمیگشتم خونه چون شرتم خیس بود و شلوارم رو هم تا حدی خیس میکرد یه روز مادرم متوجه شد و کلی ناراحت شد و برام توضیح داد که اونجا خطرناکه و پارسال چند تا بچه اونجا غرق شدن و تهدید که مدرسه ت رو عوض میکنم

ولی من یکی دو سه روز که نمیرفتم دوباره مقاومتم تموم میشد بازم توی رودخونه بودم

این رودخونه تهش میرسید به یه دریاچه و میگفتن بچه هایی که پارسال اونجا غرق شده بودن جسدشون توی اون دریاچه پیدا شده ولی برای من و دوستم مهم نبود و میگفتیم لابد اونا شنا بلد نبودن ما هم شنا بلدیم هم توی برکه شنا میکنیم نمیریم توی رودخونه!

مادرم برام کارت استخر گرفت ولی تا تابستون که مدرسه تعطیل بشه سه چهار بار دیگه با دوستم رفتیم رودخونه و شنا کردیم بچه های دیگه میگفتن نرید غرق میشید و جسدتون میره دریاچه ولی تا نزدیک اونجا می اومدن و با حسرت شنا کردن ما دو تا رو نگاه میکردن و ما هم کلی قیافه میگرفتیم

چند ماه بعد که مدرسه ها شروع شد مدرسه م رو عوض کرد هر چی التماس کردم و قول دادم که دیگه نمیرم شنا بازم فاییده ای نداشت و جواب مادرم این بود:میشناسمت!

دوم راهنمایی که بودم بابام یه موتور نو خریده بود و هر از گاهی روشنش میکرد که خراب نشه بعضی وقتا میرفت بنزین میزد یا تا سر کوچه باهاش میرفت و برمیگشت و این روال تا چند ماه بعدش که اونو بفروشه ادامه داشت

موتور دو تا سوییچ داشت که یکیش توی خونه بود و من خفن ترین تفریحم این بود که هر موقع خونه تنها میشدم میرفتم توی حیاط موتور رو روشن میکردم و دور حیاط راهش میبردم یادمه هندلش خیلی سفت بود و کلی زور میزدم تا روشن بشه یه بار که داشتم توی حیاط موتور رو راه میبردم بابام از بیرون اومد و منو که روی موتور دید خیلی تعجب کرد و پرید موتور رو گرفت و گفت اگه موتور بی افته روی پات،پات خورد میشه و تا آخر عمرت چلاق میشی!

اون روز جای سوییچ یدکی رو عوض نکرد و گذاشتش توی همون کشویی که بود و من کلی خوشحال شدم که موضوع جدی نیست ولی از فرداش یه قفل و زنجیر آورد و موتور رو قفل و زنجیر میکرد به نرده های کنار پله!

یه روز که موتور رو برد بیرون وقتی برگشت یادش رفت قفلش کنه و منم با هزار کلک موتور رو از حیاط بردم بیرون چون موقع روشن شدن صدا میداد و ممکن بود متوجه بشه خلاصه بردمش بیرون بعد روشنش کردم و باهاش تا سرکوچه رفتم و برگشتم هر کی توی کوچه منو میدید با تعجب نگاه میکرد وقتی برگشتم واستاده بود دم در منتظر من و بهم گفت: اگه یه همچین بچه ی بی ادبی بره زیر ماشین له بشه و بمیره اصلن ناراحت نمیشم!

 

رهاش کن بره رئیس

یه وبلاگه گاهی وقتا میرم میخونم

یه دختری مینویسه ش

یه مطلب رفته بود از التماس کردنش و گریه و این چیزا و طرف مقابلش که بر افروخته و نفس نفس زنان میگفته هانی جون هانی جون!

الان این چی بود؟

تجاوز؟

خوب اگه اینجوری بوده خیلی بد بوده حتی اگه دوست پسرش بوده باشه

اما به نظرم یه کم عجیبه که خیلی از دخترایی که وبلاگ مینویسن یه بار یه تجاوزی چیزی داشتن بعد خیلی از پسرای وبلاگ نویس هم بعضی وقتا یه مطلب میرن که مخاطب میفهمه یه جورایی طرف همجنس گراس!

باشه حالا هر دو گروه دمشون گرم که این اتفاق ناگوار یا اون اتفاق روشن فکرانه رو به صورت یه پست در وبلاگ مینویسن

شایدم راست بگنا مثلن خود من میخوام یه چیزی بگم خدایی بین خودمون باشه

یه دفعه دوست دخترم زنگ زد گفت کجایی؟

گفتم بیرونم دارم میرم خونه

گفت بیا اینجا من کوفته قل قلی دارم

قلیون میوه ای

پاستیل خرسی اصل اوریجینال خارجی

یه کوکتل جدید یاد گرفتم با اسمیرینوف و نعنا  و شیربرنج

یه ایکس باکس گرفتم کال اف دیوتی بزنیم خفن

خلاصه از من انکار از اون اصرار دیگه اخرش گفتم گناه داره بذار برم کوفته قل قلی ها رو با هم بزنیم صفای غذا خوردن به جماعتشه

بعد همینکه رسیدم این بی همه چیز سنگ دل پست رذل ناهموار در آپارتمان رو قفل کرد بعد کلیدش رو قورت داد بعد همینجور که داشت لباساش رو درمیاورد گفت زر زیادی بزنی میندازمت جلوی تمساح ها تا زنده زنده گوشت و پوست و استخونت رو بخورن

هر چی با بغض و اشک و اینا گفتم بابا من تازگیا حس میکنم سه جنس گرا شدم برو برو

نرفت نرفت

در اون هنگام که اون داشت از بدن نحیف من نره خر بهره برداری میکرد من با خودم زیر لب این شعر گوگوش رو زمزمه میکردم

اشکای من گوله گوله
می چکن رو ماهیتابه
همه دود می شن می سوزن
شام من کوفته کبابه

راستش این آخرین پست من قبل از خودکشی بود خدافظ 😦

راستی کوکتل اسمیرینوفش با شیربرنج عالی شده بود حالا قرار شده فردا برم پیشش البته قبلش ازش قول میگیرم که به سکچوال اینترست من احترام بذاره و متوجه موقعیت من به عنوان یه وبلاگنویس روشن فکر سه جنس گرا باشه

 

 

یه روز خیلی عجیب!

داشتم میرفتم دوستم رو ببینم

در واقع جریان اینجوری شروع شد که بعد از سالها یه روز روی وایبر گفت چه خبر کجایی و این چیزا

بعد که گفتم کارم پارت تایمه گفت چه عالی بیا اینجا من پولدارت میکنم!

گفتم چرا مثل گلد کوئست ی ها حرف میزنی؟

گفت بیا ببینیم همو اگه نخواستی با ما کار نکن

میدونستم خبری نیست ولی گفتم برم ببینمش،خلاصه از آزادی سوار یه تاکسی شدم برای فردوسی

اول من سوار شدم بعد یه آدم لاغر تقریبا قد بلند کنار من نشست و یه نفر دیگه هم بود که نگاهش نکردم

اونی که کنار من بود حدودا چهل و سه چهار ساله بود

همش پاهاش رو باز میکرد و انگار میخواست حقش رو از من بگیره،یعنی چرا جا کمه

من در برخورد با اینجور افراد تا میتونم خودم رو جمع میکنم و تو دلم میگم اگه تو انقدر حقیری که از این زیاد جا گرفتنت احساس خوشحالی میکنی بیا اصلن من میچسبم به شیشه اصلن محو میشم!تو خوش باش عوضی!

بعدش هم سعی میکنم فکرم رو ببرم به جاها و آدمهای قشنگی که دیدم و به چیزای بد فکر نکنم

خلاصه وقتی تاکسی رسید میدون فردوسی از ماشین پیاده شدم و از روی آدرسی که بهم داده بود رفتم شرکت دوستم

همونجور که حدس میزدم یه چیز تو مایه های گلدکوئست بود

البته اسمش شده بود بازاریابی شبکه ای

باید یه مشت جنس بنجل خارجی که بسته بندی شیکی داشت مثل کمربند و اودکلن و این چیزا رو به قیمت خون باباشون به مردم میفروختی و پورسانت میگرفتی ولی هر فروشنده ای که معرفی میکردی باز از بابت فروش اون هم پورسانت میگرفتی

موقع خدافظی به دوستم گفتم خوشحال شدم دیدمت اما راستش اصلن خوشحال نشده بودم چون زشت شده بود و شبیه کسایی بود که فکر میکنن از یه مسابقه عقب موندن.

اعصابم خورد بود و داشتم خیابون سپهبد قرنی رو می اومدم پایین تا برسم به فردوسی

مبایلم زنگ خورد یکی از دوستای شارلاتانم که ادعا میکنه قدرت های متافیزیکی داره بود

گفتم سلام فلانی جان

گفت سلام تو چیزی گم کردی؟

گفتم نه چی مثلن؟با خودمم گفتم این نکبت باز داره وانمود میکنه که از همه چی خبر داره و غیب میدونه و اینا

گفت کیف پول مثلا

نگاه کردم دیدم کیف پولم نیست و یادم اومد وقتی داشتم پول راننده تاکسی رو میدادم حس کردم یه چیزی افتاد روی زمین ولی نگاهش نکردم

گفتم آره فکر کنم تو میدون فردوسی از دستم افتاده تو از کجا میدونی؟!!

گفت بابا یه یارو لهجه ترکی داره دهن ما رو صاف کرده اول زنگ زده اسم تو رو میگه و ازم میپرسه شما میشناسیش میگم بله میشناسم چی شده

میگه هیچی دوباره زنگ میزنم بعد دوباره و سه بار زنگ زده میگه به آقای فلانی بگید بیاد امانتیش رو از من بگیره و شماره ش رو هم داده

هر چی بهش میگم آخه جریان چیه میگه هیچی یه امانتی بوده شما بهش بگید خودش میدونه و همش مرموز بازی درمیاره و نمیگه چی شده،منم گفتم شاید کیفت رو گم کردی و کارت من توش بوده این از روی اون زنگ زده و میترسه اگه بگه کیف پیدا کردم من بگم باشه بده من خودم بهش میدم

خلاصه این شماره شه بهش زنگ بزن

گفتم باشه تشکر کردم و گیج بودم که چقدر اتفاقای عجیب می افته

 

زنگ زدم و سلام کردم و خودم رو معرفی کردم و گفتم احتمالن توی میدون فردوسی و موقع پیاده شدن از تاکسی کیف از جیبم افتاده

گفت آره حتی من از تاکسی اومدم پایین بیام دنبالت ولی یه اتوبوس بی ار تی اومد و گمت کردم

اینو که گفت حدس زدم این راننده تاکسی بوده و از تاکسی اومده پایین و دیده من دارم میرم دیگه بی خیال شده

گفتم قربان من الان نزدیکی میدون فردوسی هستم شما یه لطفی کنید کیف من رو بیارید من هم شیرینی خدمتتون تقدیم کنم هم کرایه ی مسیر رو

یه هو ساکت شد و مکث کرد بعد گفت نه بی زحمت شما بیاید اتفاقا منم نزدیک میدون فردوسی هستم و آدرس دانشگاه آزاد رو داد و گفت من فلانی هستم

گفتم باشه ممنون از لطفتون من الان خدمت میرسم

یه کم خجالت کشیدم با خودم گفتم من فکر کردم این راننده تاکسیه س ولی کارمند دانشگاه آزاده چقدر زشت شد،کاش حرف شیرینی و کرایه نمیزدم

رفتم از بقالی یه جعبه از این شکلات کادویی ها گرفتم و رفتم به همون دانشگاهی که گفته بود

نگهبانی گفت بفرمایید

گفتم با آقای فلانی کار دارم

گفت امرتون چیه؟

گفتم کار شخصی دارم

گفت کار شخصی دارید برید دادگستری اینجا دانشگاهه!

گفتم دادگستری واسه چی؟! چی میگی آقا ایشون خودشون گفتن بیام اینجا

گفت ایشون گفتن؟! (با یه حالتی که برو خالی نبند)

گفتم آقا من کیفم رو گم کردم ایشون کیفم رو پیدا کردن و زنگ زدن به مبایل من آدرس دادن و گفتن بیام کیفم رو ازشون بگیرم،اینم که میبینید شکلاته برای تشکر ازشون گرفتم اوکی؟

بعدش چند بار زنگ زد و بعدش چیزایی که من گفتم رو پشت تلفن گفت و بعد خلاصه یه نفر دیگه اومد اونجا و این دنبال من راه افتاد که بریم اتاق آقای دکتر

تو راه گفتم حالا این دکتر فلانی چیکاره س؟ شما چرا گفتی دادگستری؟!

گفت رئیس دانشگاهه قاضی هم هست بعد بعضیا که این قاضی پرونده شونه آمارش رو درمیارن میان اینجا سراغش واسه همین سپرده کسیو راه ندیم

خلاصه رفتم دیدم همون مرد لاغره توی تاکسیه که فکر میکرد من جاشو تنگ کردم!کیفم رو گرفتم و ازم امضا و اثر انگشت گرفت که همه چیزای کیفم سر جاش بوده و من ادعایی در این مورد ندارم!شکلات رو هم نمیگرفت که من گفتم آقای دکتر این ارزش مادی نداره بابت قدردانیه و رد کردنش فکر نکنم اخلاقی باشه که قبول کرد و بازش کرد و به من و نگهبان هم تعارف کرد.

 

 

دانش گا!

دانشگاه زمان ما خیلی جو پادگانی تخمی داشت،از شروع ورودمون مرض ریختناشون شروع میشد

واسه ما شلوار لی،آستین کوتاه،مدل مو،ژل،خط ریش و هزار تا چیز دیگه ممنوع بود و برای دخترا هم آرایش ممنوع و چادر اجباری بود

خوب وقتی همه چیز واسه ما ممنوع بود چیزایی که شبیه اون همه چیزا بود هم به صورت خودجوش توسط دربون دانشگاه ممنوع میشد! دربونی که خودش میگفت چوپون بوده و نمیذاشته گرگ یه دونه گوسفند ازش ببره!

 

حالا گذشته ها گذشته اما الان نمیدونم چی شد که دوباره سر پیری خواستم برم بقیه درسم رو بخونم

البته موضوع فقط ادامه تحصیل نبود خود فضای دانشگاه هم بود میخواستم ببینم جو بدتر شده یا بهتر

با این دیدگاه که احتمالن اگه بهتر شده باشه حوصله م هم سر نمیره چهار تا آدم هم میبینم

اما رشته ی من یا باید کنکور میدادم یا باید میرفتم اوشگول تپه منم اصلن حوصله ی رفت و امد رو ندارم

بعد گفتم خوب به درک میرم یه چیزی رو از اول میخونم رفتم دیدم زبان هم کنکور نمیخواد هم خوشم میاد هم جاش خوبه اینه که شدم دانشجوی زبان

قبلن اینجوری بود مثلن میگفتیم فلانی خاک تو سرت که دختره ترم یکی اسگول گذاشته ت سر کار!

آره ترم یکیا اسمشون اوسگول بود،الان گویا این مدل تبعیض نژادی از بین رفته و هنوز کسی به من نگفته ترم یکی اوسگل!

الان گویا همه چی عوض شده دانشگاه یه خونه ی چند طبقه ی بزرگه ته یه کوچه و نگهبانش یه پسرک بامزه ی افغانیه که با وجود اینکه همه ازش کار میکشن همیشه یه لبخند کم رنگی داره

حراستش هم شده شامل یه مشت دوربین و یه سری پیرینت که زدن به دیوار که پوشیدن مقنعه برای بانوان الزامی است.

جو خیلی جالبی داره مثلن اون روز یکی تولدش بود کراوات زده و کیک و ظرف یه بار مصرف و شمعو چاقو آورده سر کلاس و شمع و فوت کرده و همه دست میزنیم و میگیم تولدت مبارک و کیک میخوریم و عکس میگیریم استاد هم که یه بچه ی بیست و هفت هشت ساله س مثل بقیه س و نه خودش رو چس میکنه نه میگه وقت کلاس گرفته میشه فقط به دختر یه کم دافی که دستاش رو توی هوا تکون میده و قر نامحسوس میده میگه:

I like my job و به دوربین اشاره میکنه!

آدم با خودش میگه احتمالا اون قبلیا که من رفته بودم دانش گا بوده(دانش گا:جایی که دانش و دانشجو در آن به گا میروند)

 

 

نفرت!

چند سال پیش با یه دختره یه مدت کوتاهی دوست بودم

آشناییمون از طریق وبلاگ بود و دوستیمون  در این حد بود که در طول دو یا سه هفته چند بار با هم رفتیم بیرون کافی شاپ و پارک و سینما

روز اخری که دیدیم همدیگه رو خیلی رک و راست گفت من و تو بهمدیگه نمیخوریم الکی وقت تلف نکنیم

خلاصه من ازش خوشم می اومد ولی این خوش اومدنم خیلی شدید نبود و گفتم اوکی باشه ولی میتونیم همچنان دوست باشیم اگه یه موقع کاری درددلی چیزی بود منو دوست خودت بدون

آهان اینم بگم که من اون زمان یه وبلاگ دیگه داشتم و میرفتم هر از گاهی به وبلاگش سر میزدم

بعد از یه مدت دیگه کلن هیچ خبری از هم نداشتیم

پارسال هم رفتم وبلاگش دیدم نوشته نامزد کردم و دارم ازدواج میکنم که منم بهش تبریک گفتم

خلاصه فروردین ماه همین امسال اس ام اس تبریک عید زد که البته تا قبل از این هیچ وقت نزده بود

بعد از چند روز هم اس ام اس زد که وقت داری یه موقع زنگ بزنم یه کم صحبت کنیم

منم گفتم آره زنگ بزن البته با این دید که خوب اون شوهر کرده و دیگه بین ما جریان عاطفی نخواهد بود

خلاصه زنگ زد و معلوم شد که نه ازدواج نکرده و اون پسره پیچونده و رفته و اینا و اینم خیلی شاکی بود و گریه و نفرین و این صحبتا

من بهش ادرس مشاور دادم و سعی کردم راهنماییش کنم و چیزایی که میدونستم رو بهش گفتم

خلاصه توی همون فروردین ماه یه مدت زیادی خیلی زنگ میزد و بعضی وقتا تا نصفه شب صحبت میکرد

یه بار از همین دفعاتی که زنگ زد من شب قبلش نخوابیده بودم در طول روز هم کار داشتم نخوابیده بودم و خیلی خوابم می اومد بعد این شروع کرد طبق معمول زد به صحرای کربلا که ایشالا پاشو بخوره ایشالا همین بلایی سر من آورد سرش بیاد

منم همون روز یه متن خونده بودم که کسی که از دیگران نفرت داره و نفرین میکنه و خواستار اینه که کائنات اونو تنبیه کنه مثل کسیه که سم بخوره و از خدا بخواد دیگری بمیره

خلاصه شروع کردم اینو واسه این گفتن که وسطش خوابم برد و گفته بودم کسی که کینه داره مثل کسیه که سم میخوره ولی دعا میکنه دیگران بمیرن پس تو نه سم بخور نه دعا کن دیگران بمیرن!

بعد که جمله م تموم شد با صدای خنده ی اون از خواب پریدم

گفت چی داری میگی؟خوابی؟

گفتم آره چیه چرت و پرت گفتم؟

گفت نه زیاد و برام جمله م رو گفت

خلاصه اون اخرین باری بود که زنگ زد و از اون شب فقط چند بار اس ام اس زد و بعدش هم دیگه کلن غیبش زد

امروز دوباره اس ام اس زد که اول آبان ماه عروسیمه دعوت کنم میایی؟

زدم تبریک میگم نه اول آبان ماه تا شروع ماه رمضون تهران نیستم برات ارزوی خوشبختی میکنم.

خلاصه با  اس ام اس امروزش جریان در خواب حرف زدنم یادم اومد و گفتم بیام اینجا بنویسم شاید براتون جالب باشه

 

 

خودخواهی

این دوستم خیلی آدم خاصیه،در واقع خیلی معمولیه ولی جاهایی که دیگران ممکنه کم بیارن این خیلی عجیب رفتار میکنه

یه مدت زیادی بود با یه دختره دوست بود،فکر کنم سه سالی شد

پنج شنبه ها عصر اگه یادم نبود و بهش زنگ میزدم میگفت با فلانی بیرونم

تا اونجایی من میدونم پنج شنبه عصرا میرفتن بیرون و شب هم دختره رو میرسوند خونشون

مثل خودم ماشین و اینا نداره

آهان رابطه شون بیشتر تلفنی و مبایلی و اینا بود و هفته ای یه بار هم میدید دختره رو

منم یه بار دیدم دختره رو خیلی خوشگل بود ساده و کم آرایش با چشمای درشت

خلاصه این اواخر یعنی همین شهریوری که گذشت گفت میخوام برم خواستگاری و اینا

بعد یه هو غیب شد و توی وایبر نبود و کلن ازش خبری نبود

همون روزا زنگ زدم بهش گفتم چرا نیستی چه خبرا؟

گفت خیلی اوضاعم بی ریخته اگه جایی نمیری و مهمون نداری بیام خونه تون صحبت کنیم

خلاصه اومد و گفت به دختره گفتم میخوام بیام خواستگاری گفته نه ما دوستای خوبی هستیم ولی هرگز زوج خوبی نمیشیم!

گفتم خوب حرف حسابش چیه؟

گفت میگه تفاهم نداریم ولی وقتی مررو میکنم میبینم همیشه غر میزد که  شغلت رو ارتقا بده تا جوونی باید تلاش کنی و پول دربیاری بعدن نمیتونی و از این حرفا

گفتم خوب یعنی ته خواسته ش اینه که پولدار شو؟

گفت آره دیگه کلن مادیه ماشین خونه زندگی لوکس

گفتم خوب بهش بگو من برنامه بلند مدت دارم شغلم رو ارتقا میدم همه چیو اوکی میکنم کلن یه حرکتی کن که پول بیشتری دربیاری

گفت کون لقش من همینم اگه منو نمیخواد به تخمم!

خلاصه هر چی گفتم گفت کون لقش ولش کن من الان اومدم درد دل کنم نیومدم راهکار بهم بدی بیا بریم راه بریم من فقط باید سعی کنم فراموشش کنم

آخر سر هم هارد اکسترنال اورده بود و حدود دویست گیگ فیلم براش ریختم و خوشحال شد و موقع رفتن گفت مرسی فلانی دمت گرم رفیق با اینا زمستونو سر میکنم

 

خلاصه گذشت این هفته ی اخیر فعال توی وایبر بود و کلن رفتار وایبریش مثل قبل شده بود ولی چون طرفو نمیبینی نمیدونی عادی شده یا داره ادای عادی شدن درمیاره و نمیشه پرسید آقا چه خبر از طرف چون ممکنه همین سوال باز برش گردونه به بدبختی هایی که داشته

خلاصه دیروز کمی چت کردیم و گفت میاد ببینیم همو و شام بخوریم اومد اینجا رفتیم بیرون و غذا خوردیم و کلی گپ زدیم و حالش حسابی خوب بود دوباره همون آدم همیشگی شده بود،گفتم شاید جریان دختره اوکی شده و باهم خوب شدن چون نمیشه کمتر از یه ماه یه رابطه ی چند ساله رو فراموش کرد و رها شد.

گفتم از فلانی چه خبر؟باهم خوب شدین یا کلن بیخیالش شدی؟

گفت ببین میدونم من الان اینا رو بگم میگی اوه اوه چقدر تو ان و خودخواهی

ولی میگم،من یه ادم خاصم

هیچ موقع کسی رو اذیت نکردم یا حداقل تمام سعیم رو کردم که کسی رو ازار ندم

هیچ موقع حق کسی رو نخوردم،هیچ موقع از دیگران سوئ استفاده نکردم

همیشه سعی کردم آدم باشم،اگه از خودم راضیم واسه اینه که زور زدم ادم باشم

خلاصه جمله هاش دقیقا همینا نبود ولی مفهومش همینا بود و کلن یه عالمه از خودش تعریف کرد و خداییش هم تا حدود زیادی راست میگفت ولی قسمت آخر حرفاش جالب بود

گفت من یه هدیه بودم از طرف خدا برای این دختر ولی لیاقت منو نداشت اصلن ناراحت نیستم چون احتملا یه روزی یکیو پیدا خواهم کرد که لیاقت همو داشته باشیم.

 

حالا من به هیچیش کاری ندارم ولی اگه من بودم و یه همچین بلایی سرم اومده بود تا چند سال نمیتونستم به زندگی عادی برگردم

شایدم واقعا بعضی وقتا خودخواهی لازم باشه و شاید بعضی وقتا خودخواهی نیرویی به ما میده که بتونیم از بحران خارج بشیم.

 

 

 

 

 

ستایش کوچولو :(

اول بگم که این ماجرا خیلی ناراحت کننده س،اگه مثل من حالتون بده اصلن نخوندیش.

داشتم توی فیسبوک دنبال یه نفری میگشتم و پیداش نمیکردم رفتم توی وال یه نفر که هم‌اسم اون بود ولی اون نبود شروع کردم به فضولی

بعد دیدم یه مطلب رو چند ماه پیش اشتراک گذاشته بود

عکس یه دختر بچه کوچولو که یه دونه از این جوجه رنگیا رو گرفته بود کنار صورتش و باهاش عکس انداخته بود

اسمش ستایش بود و نوشته بود ستایش ده روزه که توی کماست و خواهش کرده بود براش دعا کنن

یه چیز عجیب که توی مطلب بود نوشته بود چون ستایش کوچولو هنوز مثل ما آدم بزرگا گرفتار زندگی نشده بود به کما رفت

تعجب کردم و اون قسمت پایین مطلب رو کلیک کردم تا مطلب کامل نمایش داده بشه

جریان اینجوری بود که این بچه بیچاره داشته با جوجه ش بازی میکرده که جوجه دنبالش می دویده و اون برمیگرده ببینه کجاست که پاش رو میذاره روی جوجه و جوجه میمیره و اون شروع میکنه به گریه کردن و انقدر گریه میکنه تا دچار تشنج میشه و وقتی هم به بیمارستان میرسوننش به کما میره

اونی که مطلب رو اشتراک گذاشته بود نوشته بود این دختر از آشناهاشون هست و خواهش کرده بود براش دعا کنن

بهش نامه زدم که ستایش موند یا نه؟

گفت نه بعد از یازده یا دوازده روز توی کما بودن فوت کرد

این عکس اون بچه س

10153160_467007396764855_1965476467783152301_n

به نظرم خیلی عجیبه این ماجرا،یعنی ما هم زمانی انقدر لطیف و پاک بودیم که اگر باعث مرگ یه موجود دیگه حتی به صورت تصادفی میشدیم از غصه میمردیم؟

معاشرت

سرماخورده بودم حال نداشتم اما از قبل قول داده بودم برم شرکت دوستم

یه منشی داشتن یه خانومه حدود چهل ساله،همون اومد در رو باز کرد گفت بفرمایید مهندس فلانی گفتن تشریف داشته باشین خودشون رفتن تا جایی برمیگردن

بعد یه دختره از آبدارخونه اومد بیرون با روی گشاده و لبخند سلام کرد و خیلی تحویل گرفت

من شروع کردم چک کنم ببینم شبکه کانکت هست یا نه مشکل چیه

شرکته اینجوریه که دستشویی و آبدارخونه کنارهم هستن بعد یه راهروه که چهار تا اتاق کنارهمه و ته راهرو هم یه اتاق کنفرانس بزرگه که از بقیه دورتره و کلن رک و بقیه تجهیزات شبکه شون هم توی همون اتاق کنفرانس هست و منم دائم همونجا بودم

بیست دقیقه بعد همون دختره دوباره اومد یه چایی زرد رنگ لیوانی کدر اورده بود بازم با لبخند و پرانرژی گفت آقای مهندس اینو برای شما اوردم کجا بزارم

من چایی سبز نمیخورم اگه چای معمولی باشه ممنون میشم

این چای سبز نیست اویشن و عسله برای سرماخوردگیتون خوبه تا گرمه بخورید

مرسی دستتون درد نکنه!

تو دلم گفتم این منشی جدیده چه مهربونه! شایدم دوستم بهشون سپرده هوامو داشته باشن

یه ده دقیقه بعد دوباره اومد گفت خوب شده بود؟عسلش کم نبود؟گفتم نه خیلی عالی بود دست شما درد نکنه

بعدشم واستاد یه چیزایی گفت راجع به سرماخوردگی و داروهای سنتی و اینا که یادم نیست بعد همش هم یه حالتی داشت انگار خجالت میکشید بعد ولی باز ادامه میداد به حرف زدن

خلاصه بالاخره دوستم اومد طبق معمول شروع کرد به ناله که بدبختم پول نیست هیچ کس پول نداره مردم همه گدا شدن کار همه کساده و اینجور حرفا

گفتم من نمیدونم انقدر وضع کار خرابه چرا ماشین تو هر چند ماه یه بار عوض میشه؟! الان مزدا سه رو داری یا تبدیل شده به بی ام دبلیویی چیزی؟

خلاصه یه خورده کل‌کل کردیم بعد گفتم حالا چرا دو تا منشی گرفتی؟

دو تا نیست خانوم فلانیه دیگه دیده بودیش که

اون دختره که چند دقیقه پیش از آبدارخونه اومد بیرون؟

اهان اونو میگی اون طراحه ولی یه کم کس خله محلش نذار!

ای بابا این بنده خدا برای من آویشن و عسل اورد هی میرفت می اومد میگفت چیزی نمیخواین کاری ندارین خیلی آدم خاکی و مهربونیه چرا میگی کسخله؟

آخه آمار میده بعد که آدم یه حرکتی میزنه یه هو رم میکنه!

یاد سریال پژمان افتادم میگفت به کجا داریم میریم ما؟!

 

 

 

خاصیت سفر

زمستون پارسال خیلی اتفاقی یکی از دوستای زمان بچگیم رو دیدم

اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود:

مثل همیشه با عجله!

و من اصلن عجله نداشتم و کلن هم آدمی نیستم که کارام رو بذارم آخرین لحظه و خیلی خیلی کم پیش میاد که عجله داشته باشم

گفتم اصلن عجله ندارم چرا میگی با عجله؟

گفت اگه دیرت نشده پس چرا انقدر تند تند راه میرفتی؟ از وقتی بچه بودیم هم همیشه تند راه میرفتی

من گفتم عادته دیگه و از کارش و زندگی و اینا پرسیدم

بعدش که خدافظی کردیم یادم اومد هر موقع با دوستان میریم بیرون همه میگن چقدر تند راه میری و همش منو نگه میدارن و هر چند دقیقه یه بار یادم میندازند که بابا ندو یواش! چه خبره!

خلاصه گذشت تا امشب بازم خیلی شانسی و اتفاقی دوباره همون دوستم رو دیدم

سلام و احوال پرسی و اینا که تموم شد گفتم راستی من بازم عجله داشتم؟!

گفت نه اتفاقا خودمم میخواستم بهت بگم برای اولین بار دیدم داری خیلی اروم راه میری حتی اروم تر از بقیه!

گفتم تمرین کردم که اروم راه برم!

گفت پس تبریک میگم چون موفق شدی و خندیدیم

اما واقعیت چیز دیگه ای بود

من کلن دو سفر به خارج از ایران داشتم که هر دوی اونها همین هفت هشت ماه اخیر بودن

وقتی توی یه کشور دیگه هستی اروم راه میری به اطرافت نگاه میکنی سعی میکنی خیابونا رو یاد بگیری به مردم نگاه میکنی به رفتارشون باهم به چهرشون وقتی تنها توی مترو نشتن یا باهم صحبت میکنن وقت خرید و فروش،خلاصه به همه چیز حتی مترو اتوبوس کشتی تراموا تاکسی ها ماشینها به همه چی نگاه میکنی خیلی با دقت و ذهنت دنبال کشف همه چی هست،ادم حس میکنه داره با این مکاشفه از زندگیش لذت میبره با اینکه همه چیز عادیه ولی حس خوبی به آدم دست میده.

و این خیلی جالبه که وقتی توی یه کشور دیگه هستی از چیزای عادی لذت میبری

مثلا منظره هایی که شاید توی ایران هم باشه یا دیدن یه گروه دختر و پسر که دارن یه شعر به زبون خودشون میخونن و دست میزنن یا چیزای عادی تر مثل بازار یا چند تا خوراکی فروش کنار خیابون حتی سگ و گربه ها و کبوترا

خلاصه بعد از سفر توی شهر خودمم دیگه با دقت به اطرافم نگاه میکنم دیگه تند راه نمیرم سعی میکنم زندگی کنم فکر میکنم قبلن زندگیم مثل ماشین بود فکر میکردم از آ باید برسم به ب حواسم نبود مسیر بین آ تا ب هم وجود داره و میشه ازش لذت برد

کاش زودتر این اتفاق افتاده بود

 

 

 

دماغ رویا با بینی اش فرق دارد!

حدود ده یازده سال پیش آخرای عید با یه تور رفتم شمال

کلی دختر و پسر بودن بعضیا هم زوج بودن

مثلا چهار تا دختر بودن با همدیگه اومده بودن،یکی دو تا دختر تنها اومده بودن دو سه گروه سه چهار تایی پسر که دوست بودن یه سری هم دوست دختر دوست پسر بودن یه آقایی هم با زنش و بچه ش اومده بود

این اقاهه یه کمی اخمو بود و بداخلاق میزد

بعد که رسیدیم به ویلایی که اونجا محل اسکانمون بود دیگه این آقاهه هم یخش باز شد و دیدیم نه خیلی هم آدم جالبیه

دکترای کامپیوتر داشت و کلن باهوش بود کم حرف بود ولی حرفاش عمیق و جالب بودن

یه جورایی تابع یه فرقه مانندی بود و راجع به مسائل متافیزیکی اعتقادات عجیبی داشت

مثلا میگفت هر آدمی به دنیا میاد تا از نقطه ی آ برسه به نقطه ی ب،یعنی روحش رو پالایش کنه،این مسیر رو ممکنه با ده تا جسم طی کنه ممکنه با صد تا ممکنه با یکی یا دو تا

منظورش این بود که بعد از مرگ روح ما میره توی یه جسم دیگه تا اون مسیر طی بشه ما هی جسم عوض میکنیم

و اعتقاد داشت جسم قبلی خودش یه کاراگاه پلیس غیر ایرانی بوده

کلن ایده ش این بود که نباید کسی رو اذیت کرد نباید به دارایی های دیگران چشم داشت باید خوشحال بود به کسایی که میشه کمک کرد و اینا و خیلی اخلاق گرا بود

بعد یه بار که دیگه همه تقریبا باهاش آشنا شده بودن و جذبش شده بودن حرف هیپنوتیزم و اینا رو زد

برنامه تور این بود که صبحا با راننده تور میرفتیم مثلا دریا و تله کابین و بازارای محلی و جاهای شلوغ و اینا و هر روز یه جایی و شبا هم اون سمت خیابون که دریا بود ساحل اختصاصی داشتن و میرفتیم کنار دریا آتیش روشن میکردیم و یه پسره گیتار میزد و میخوند اونایی که پایه بودن میرقصیدن و خلاصه اینجوری

یه شب که میخواستیم بریم کنار دریا این گفت هر کی میخواد بمونه من هیپنوتیزمش کنم

این شد که کلن همه موندن که ببین چجوریه و یه دختر و سه تا پسر داوطلب شدیم که هیپنوتزیم بشیم

این پشت اون شخصی که قرار بود هیپنوتیزمش کنه با فاصله ی نیم متر وای میستاد دو تا دستاش رو میچسبوند به هم و میذاشت رو شکمش بعد یه سری صحبت میکرد و یه اصطلاحات عجیب میگفت و خیلی شمرده حرف میزد و صداش هم یه کم عجیب میکرد و آخرش میگفت خوب الان تو می افتی توی دستای من و بعد طرف زرتی می افتاد توی دستاش و این همونجور مایل نگهش میداشت که نیافته روی زمین و شخص هیپنوتیزم شده یه کم شبیه مستا میشد و کند حرف میزد و هر سوالی ازش میکرد جواب میداد

بعدش هم که بیدارش میکرد هیچی یادش نمی اومد

اول دختره بعد یکی از پسرا بعدش نوبت من شد همه این اتفاقا افتاد ولی وقتی گفت الان می افتی توی دستای من من فقط ضربان قلبم بالا رفت و اصلن اتفاق دیگه ای نیافتاد

بعد دوباره شروع کرد به حرف زدن و این دفعه طولانی تر صحبت میکرد و آخرش اینجوری بود که من صداش رو میشنیدم ولی کلمات برام بی معنی بودن بازم تا گفت می افتی توی دستای من بازم فقط ضربان قلبم زیاد شد و هیچی!

گفت اینکار انرژی زیادی میگیره و حالا فردا پسفردا یه بار دیگه بقیه رو هیپنوتزیم میکنم و الان خسته شدم دیگه نمیشه و این حرفا

فرداش که رفته بودیم بگردیم گفت یه چیزی میگم بین خودمون باشه،دیشب که نتونستم هیپنوتیزمت کنم،خستگی و اینا بهانه بود! من نمیتونم تو رو هیپنوتیزم کنم،من فقط آدمهای معمولی رو هیپنوتیزم میکنم

گفتم یعنی من غیر معمولی هستم؟

گفت صد در صد،شک نکن،الان میفهمیم جریان چیه!

بعد شروع کرد به سوال راجع به توانایی های عجیب که همش جوابش منفی بود

بعد پرسید جون کسی رو نجات دادم و کلن خیلی سوال کرد،و من تنها چیزی که به نظرم غیر عادی بود رو بهش گفتم

گفتم خوابهام خیلی عجیبن من بیشتر خوابای خوب و پر از احساس خوب میبینم و شاید در کل زندگیم دو سه بار خواب بد دیده باشم

بعد ازم سوال کرد خوابهات سیاه سفید هستن یا رنگی؟

که من تعجب کردم که مگه میشه خواب سیاه سفید باشه من خوابام خیلی رنگی هستن همه چیز خیلی واضح و شفافه رنگها خیلی از رنگهای دنیای واقعی عمیق تر و جذاب تره کلن جوریه که من وقتی از خواب میپرم فکر میکنم نور کم شد دنیا گرد و غبار گرفته و رنگا بی رنگن و کاش دنیای واقعی هم مثل خوابام بود

گفت خواب پرواز میبینی

گفتتم خیلی زیاد

گفت خوب همینه دیگه تو قدرت رویا بینی داری،اگه بخوای میتونی ازش استفاده کنی

رویا بینی اینجوری بود که قبل از خواب و توی خواب یه تمرین هایی انجام میدادی و بعد از یه مدت میتونستی موقع خواب روحت رو از جسمت خارج کنی و بری توی دنیای واقعی برای خودت بگردی،مثلا اگه توی ایران شبه بری سمت غرب تا برسی به آمریکا اونجا روزه و چون جسمیت نداری با سرعت نور حرکت میکنی و در عرض چند ثانیه هر جای زمین که بخوای خواهی بود

مثلا بری یه کشور دیگه بری یه جای دیگه و کلن توی همه چی فضولی کنی از همه چی سر دربیاری و راحت همه جا رو ببینی

این خیلی برام جذاب و رویایی بود و پرسیدم که چیکار باید بکنم

اون یه سری دستور عمل بهم داد یه سری باید نباید یه زمان و یه سری تمرین و گفت این مرحله اول رویا بینیه و بقیه ش رو نمیدونه چون اصولن هیچ وقت توی این فاز نتونسته وارد بشه و ازم ایمیل گرفت که اگر استاد پیدا کرد بهم معرفی کنه که هیچ وقت خبری ازش نشد.

خلاصه توی یه مدت زمان مشخص یه سری کارها نباید میکردم مثل سکس،فکر کردن به سکس،خودارضایی و هر چیزی که جنبه ی جنسی داشت،گوشت نباید میخوردم و یه چیزای دیگه هم نباید انجام میدادم و اگر کسی میپرسید چرا اینکارا رو میکنم هم نباید بهش میگفتم چون در اون زمان مشخص این کار باید مخفی نگه داشته میشد

این اسمش بود دوره و مدتش حدود چهل و پنج روز بود

توی مدت دوره یه سری تمرین هم بود که قبل از خواب انجام میدادم و یه سری تمرین که توی خواب باید انجام میدادم

و خوب قبل از خواب میشد اما توی خواب که نمیشد چون وقتی خواب باشی یادت میره قرار بود توی خواب چیکار کنی

خلاصه یه بار توی خواب یادم اومد که چیکار باید میکردم

تمرین این بود که باید توی خواب به کف دستت نگاه کنی!

وقتی اولین بار اینکارو کردم توی خواب دستم چسبید به صورتم و هیچی از کف دستم نمیدیدم و تا دستم رو میبردم عقب و باز که بهش نگاه میکردم یه دفعه می اومد میچسبید به صورتم!

خلاصه یواش یواش این تمرین انجام شد و من دستم رو با تمام جزئیات میدیدم

این تمرین ها ادامه داشت و من می بایست بتونم از بدنم خارج بشم اما هرگز هرگز نتونستم از بدنم خارج بشم در عوض یاد گرفتم که خواب هام رو کنترل کنم

یعنی خداوند دنیای خواب هام شدم!

این خوبی های خودش رو داشت! من احساس خوبی داشتم چون احساس میکردم خفن ترین آدم روی زمین هستم

فکر میکردم این شعره رو اجرا کردم :طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت به درای تا ببینی طیران آدمیت.

جوگرفته بودم شدید در حالیکه این تجربیات من در خواب فقط یه سری فرایند مغزی بود مثل کسایی که از روانگردان استفاده میکنن البته این به اون بدی نبود چون در مقایسه با اون طبیعی بود و کم ضرر ولی بدی های خودش رو داشت من یه بازی خیلی جذاب یاد گرفته بودم پس بیشتر ساعات زندگیم رو خواب بودم چون در دنیای خواب مثل سوپرمن بودم و هر کاری دوست داشتم میکردم وقتی اینهمه توی خواب قوی هستی دیگه دنیای واقعی برات مسخره میشه

خوب دیگه میشه حدس زد تهش چی شد!

کسی که همش خوابه کارش رو از دست میده خانواده ش رو نگران میکنه دچار ضعف شدید بدنی هم میشه

یه دفعه به خودم اومدم دیدم این راهی که من میرم تهش مثل معتادا کارتون خواب شدن یا بستری شدن توی آسایشگاه روانیه

خیلی سخت بود ولی دیگه انجامش ندادم سعی کردم زمان خوابم معمولی باشه و بقیه چیزام هم مثل یه آدم عادی باشه

الان سالهاست که دوباره خوابهام مثل قبلن واضح زیبا پر از احساس ولی من یکی از اجزای خواب هستم نه یه سوپرمن!

چند وقت پیش جریاناتی پیش اومد که باعث شد دوره رو دوباره انجام دادم گوشت نخوردن و بقیه چیزا

ابگوشت با سویا ماکارونی با سویا و قرمه سبزی و قیمه بدون گوشت،وعده های غذایی بدون گوشت مثل لوبیا و عدسی و قارچ و اینا اصلن هم بد مزه نبودن و خیلی هم خوب بودن

توی این مدت هم دوباره تمرین در خواب رو شروع کردم ولی اینبار قبلش به خودم قول دادم خبری از ماتریکس بازی و سوپرمن بازی نیست یا میتونم از خواب خارج باشم و وارد دنیای واقعی بشم در حالیکه جسمم اونجا خوابیده یا نمیتونم و تموم

که بازم موفق نشدم

دوره تموم شد حس خوبی داشت هرچند تهش شکست بود ولی تلاش خوبی بود.

 

لباس تازه پاکتی 30 اشلوق!

چند وقت پیش با دوستم قرار بود بریم پیش یه نفر صحبت کنیم

در واقع به قول دوستم میخواستیم مخش رو بزنیم که باهامون شریک بشه

این یارو یه سری ملک اداری و تجاری داره وکلی پول ازشون درمیاره و یه ساختمون اداری خیلی بزرگ برای کار خودش داره که مثلن یه شرکت مشاوره اقتصادیه ولی در واقع همیشه تعطیله و این هر موقع عشقش بکشه میره اونجا

ما قرار بود بریم یه اتاق داخل شرکت رو اجاره کنیم یا اینکه شریک بشیم و در واقع بقیه جاها مثل اتاق کنفرانس و این چیزا رو هم روزایی که کسی برای قرارداد میاد قبلش هماهنگ کنیم که بتونیم استفاده کنیم

خلاصه حدود ساعت نه و نیم صبح قبل از رفتن،دوستم اومده بود پیش من و داشتیم صحبت میکردیم که چی بگیم و چیکار کنیم اون وسطا برگشت گفت خواهشن یه لباس درست و حسابی بپوش!

گفتم مگه این لباس چشه؟

گفت شلوارت خوبه ولی این پیرهنت مثل پیرهن پیرمرداست ساده گشاد!

گفتم خوب باشه بعد رفتم یه شلوار و تیشرت که همه میگن خیلی بهت میاد و خوب میشی و اینا اون رو پوشیدم گفتم این خوبه؟

گفت نامرد این خیلی خفنه مثل بچه پولدارا میشی!خیلی خوبه اصلن یه آدم دیگه شدی!

گفتم خوب حالا!مخ منو قرار نیست بزنی چاپلوسیات رو بذار واسه اون!

خلاصه رفیتم با یارو صحبت کردیم خیلی خوب پیش رفت و همه قرار و مدارها هم گذاشته شد البته بماند که چند وقت بعدش موقع اجرایی شدن قرارها همه چیو بهم زد.

همونروز بعد از جلسه رفتم بانک یه فرم پر کنم بابت سقف برداشت بانک مجازی

این بانک تازه تاسیسه و مراجعش خیلی کمه در واقع سیستم نوبت دهی داره ولی این چند باری که من رفتم هیچکس نبوده و نیازی به نوبت گرفتن نداره.

باجه ی وسطی یه دختر چشم سبز با پوست روشن بود که من رفتم اونجا و کارم رو گفتم و فرم رو گرفتم،دختره خیلی خوش برخورد و با لبخند کارار رو انجام میداد و هر از گاهی هم سوال بی ربط میکرد مثلا نام کاربری معمولا شماره س شما خودتون نام کاربریتون رو عوض کردین؟

منم کلن تو این جور موارد نمیفهمم طرف داره آمار میده یا کلن سیستمش خوش برخوردیه و داره کارش رو انجام میده

بعد گفت ببخشید یه سوالی اگه نخواستین جواب ندین

منم فکر کردم راجع به بانک و پول ایناست گفتم بفرمائید

گفت شما تازه اومدین ایران؟خارج از ایران زندگی میکردید؟

تعجب کردم گفتم نه چطور؟

یه کم من من کرد و یادم نیست جمله بندیش چی بود ولی معنیش این بود که پسرخاله ش قیافه ش و رفتارش خیلی شبیه منه و کانادا زندگی میکنه و خیلی وقته ندیدش و منو دیده یاد اون افتاده و اینا

خلاصه کار تموم شد و تشکر زیاد و لبخند و خدافظی

یه مدت بعد من دوباره رفتم بانک راستش اصلن کارم مهم نبود مخصوصی رفتم این دختره رو ببینم

رفتارش با اون روز زمین تا آسمون فرق داشت

نه لبخندی نه سوال اضافه فقط کارش رو میکرد

این یه واقعیته که وقتی لباس گرون میپوشی توی روابط اجتماعی همه چی دگرگون میشه یه سری فکر میکنن تو ازشون بالاتری و ناخوداگاه خودشون رو کنار میکشن جوری که انگار تو پادشاه مصر باستانی! یه سری تو رو از خودشون میدونن و راحت تر باهات قاطی میشن یه سری سعی میکنن خیلی مودب باشن ولی تا جای ممکن تو رو بچاپن

تن آدمی شریف است به جان عمه هامون!